وقتی با کوک دعوای شدیدی می کنی و اون می خواد از دلت در بی
وقتی با کوک دعوای شدیدی می کنی و اون می خواد از دلت در بیاره
( اامم کیوتا این رو یکی از عزیزام درخواست داده بود و گفته بود به جای ا.ت رستا بنویسم که شما اگه دوس دارید همون ا.ت تصور کنید ولی درخواست فالور همیشه برام ارزش داره پس بدون هیچ حرف اضافه ای بریم سراغ داستان راستی راستی این داستان رو تا جایی که بتونم رمانتیک می کنم پس امیدوارم عین من هوس دوس پسر نکنید عرر من سینگل به گووورر)
رستا:
سلام من رستا هستم همسر کوک کوکم دیگه همه می شناسن دیگه نیازی نیست حرف اضافه بزنم دیشب با اون مثلا اقا دعوام شد فک کرده کیه ؟؟ واقعا که ( حالا موضوع دعوارو یه چی تصور کنید ) امشبم پرتش کردم رو کاناپه خب حق با من بود.
صبح از خواب بیدار شدم لباس خوابمو عوض کردم و لباس پوشیدم رفتم سمت اشپزخونه و وایستا ببینم این دیگه چه کوفتیه یه میز با کلی غذا و شمع جوون چه فضای رمانتیکی اما من رستام و با این چیزا نمیتونن مخ من و بزنن داشتم میرفتم سمت حال یه یهو یه دستی جلوم دراز شد
کوک:به به خانم جئون رستا مایلید که یه صبح زیبا رو با همسرتون شروع کنید .
رستا:نچ ( عه رستا بچم گناه داره این کارا چیه )
و دستشو رد کردم رفتم نشستم رو کاناپه و شروع کردم به دیدن کیدرامای مورد علاقم بدون هیچ جئونی
ویو کوک:
دیشب با رستا دعوام شد و شب رو کاناپه خوابیدم و وقتی فکر کردم حق با اون بود من اشتباه و زیاده روی کردم اما باید از دلش در بیارم چون من بدون رستا نمیتونم پس ...
یهو یه فکری به ذهنم زد.
رستا ویو:
نشسته بودم داشتم کیدراما می دیدم یه یهو یونا زنگ زد ( خودم یاه یاه ) گوشی برداشتم و
رستا:سلام چطوری
یونا:من خوبم خری ( به کیوت ام بر نخوره این فقط یه فیکه ) تو خوبی ؟
رستا:بله الاغ قشنگم منم خوبم
یونا:می گم میای امروز با شوهرامون بریم دریا دور دور
رستا:اخه من با کوک دعوا کردم نمیام
یونا:حالا بیارش دیگه اون با چانگ می ره اصن به تو کار ندارع بابا جانم
رستا:باشه مامان جانم پس بهش بگم ببینم میاد یا نه
یونا:چانگ به کوک گفته اونم قبول کرده ( چانگ شوهره یونا هست)
رستا:عجب باشه خدافظ
یونا:بای
و تلفنو قطع کردم و نشستم در دنیای خودم محو بودم که کوک از اتاق بیرون اومد و
کوک:رستا امروز با یونا و چانگ میریم دریا
رستا:میدونم یونا بهم گفت
کوک:خوبه ساعت ۸ حاضر باش می یام دنبالت باشه
رستا:مگه جایی میری ؟؟
کوک:اره میرم بیرون
رستا:کجا؟؟
کوک:اونش به خودم مربوطه
رستا:باشه
و چشم غره ای برا کوک رفتم
کوک رفت بیرون و من موندم و من خب حالا ساعت چنده چیی ساعت ۵ واا یعنی زمان انقد زود می گذره ( دقیقا همینههه اگه بگی نه یعنی داری دروغ می گی .)
الان من تا حاضر شم میشه هشت
بلند شدم و رفتم یه دوش نیم ساعته گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک و سشوار کردم و لباس پوشیدم ( عکس لباس و میزارممم)
و شروع کردم به میکاپ کردم
بعد چنند دقیقه
رستا:اخیش تموم شد خب ساعت چنده خوبه ساعت ۷ و ۴۵ دیقس خب
راوی:رستا خانم خودشو تو اینه چک کرد و کفشاشو پوشید و کیفشو برداشت و رفت پااین و منتظر کوک موند
( اامم کیوتا این رو یکی از عزیزام درخواست داده بود و گفته بود به جای ا.ت رستا بنویسم که شما اگه دوس دارید همون ا.ت تصور کنید ولی درخواست فالور همیشه برام ارزش داره پس بدون هیچ حرف اضافه ای بریم سراغ داستان راستی راستی این داستان رو تا جایی که بتونم رمانتیک می کنم پس امیدوارم عین من هوس دوس پسر نکنید عرر من سینگل به گووورر)
رستا:
سلام من رستا هستم همسر کوک کوکم دیگه همه می شناسن دیگه نیازی نیست حرف اضافه بزنم دیشب با اون مثلا اقا دعوام شد فک کرده کیه ؟؟ واقعا که ( حالا موضوع دعوارو یه چی تصور کنید ) امشبم پرتش کردم رو کاناپه خب حق با من بود.
صبح از خواب بیدار شدم لباس خوابمو عوض کردم و لباس پوشیدم رفتم سمت اشپزخونه و وایستا ببینم این دیگه چه کوفتیه یه میز با کلی غذا و شمع جوون چه فضای رمانتیکی اما من رستام و با این چیزا نمیتونن مخ من و بزنن داشتم میرفتم سمت حال یه یهو یه دستی جلوم دراز شد
کوک:به به خانم جئون رستا مایلید که یه صبح زیبا رو با همسرتون شروع کنید .
رستا:نچ ( عه رستا بچم گناه داره این کارا چیه )
و دستشو رد کردم رفتم نشستم رو کاناپه و شروع کردم به دیدن کیدرامای مورد علاقم بدون هیچ جئونی
ویو کوک:
دیشب با رستا دعوام شد و شب رو کاناپه خوابیدم و وقتی فکر کردم حق با اون بود من اشتباه و زیاده روی کردم اما باید از دلش در بیارم چون من بدون رستا نمیتونم پس ...
یهو یه فکری به ذهنم زد.
رستا ویو:
نشسته بودم داشتم کیدراما می دیدم یه یهو یونا زنگ زد ( خودم یاه یاه ) گوشی برداشتم و
رستا:سلام چطوری
یونا:من خوبم خری ( به کیوت ام بر نخوره این فقط یه فیکه ) تو خوبی ؟
رستا:بله الاغ قشنگم منم خوبم
یونا:می گم میای امروز با شوهرامون بریم دریا دور دور
رستا:اخه من با کوک دعوا کردم نمیام
یونا:حالا بیارش دیگه اون با چانگ می ره اصن به تو کار ندارع بابا جانم
رستا:باشه مامان جانم پس بهش بگم ببینم میاد یا نه
یونا:چانگ به کوک گفته اونم قبول کرده ( چانگ شوهره یونا هست)
رستا:عجب باشه خدافظ
یونا:بای
و تلفنو قطع کردم و نشستم در دنیای خودم محو بودم که کوک از اتاق بیرون اومد و
کوک:رستا امروز با یونا و چانگ میریم دریا
رستا:میدونم یونا بهم گفت
کوک:خوبه ساعت ۸ حاضر باش می یام دنبالت باشه
رستا:مگه جایی میری ؟؟
کوک:اره میرم بیرون
رستا:کجا؟؟
کوک:اونش به خودم مربوطه
رستا:باشه
و چشم غره ای برا کوک رفتم
کوک رفت بیرون و من موندم و من خب حالا ساعت چنده چیی ساعت ۵ واا یعنی زمان انقد زود می گذره ( دقیقا همینههه اگه بگی نه یعنی داری دروغ می گی .)
الان من تا حاضر شم میشه هشت
بلند شدم و رفتم یه دوش نیم ساعته گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک و سشوار کردم و لباس پوشیدم ( عکس لباس و میزارممم)
و شروع کردم به میکاپ کردم
بعد چنند دقیقه
رستا:اخیش تموم شد خب ساعت چنده خوبه ساعت ۷ و ۴۵ دیقس خب
راوی:رستا خانم خودشو تو اینه چک کرد و کفشاشو پوشید و کیفشو برداشت و رفت پااین و منتظر کوک موند
۵.۵k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.