edamhe part6

سوار ماشین شدیم و به همون ترتیب که اومده بودیم برگشتیم توی راه صدای هیچکس نمیومد و منم سرم رو به شیشه صندلی تکیه داده بودم توی فکر بودم فکر اینکه من چجوری بدون مامان و بابا وارد خونه ای بشم که قرار بود دو شب پیش باهم واردش بشیم و با مامان بزرگ و پدر بزرگ و خاله و عمو و حتی تهیونگ زندگی کنیم..ولی الان چی ؟؟..بدون اونا می‌خوام وارد اون خونه بشم ... برام خیلی سخته!...اگه با تهیونگ دعوام بشه مامانی نیست که همراه خاله من رو راضی کنه که باهاش دعوا نکنم!...یا بابایی نیست که توی درسام بهم کمک کنه!...مامانی نیست که هر روز سرم غر بزنه و بگه بشین درستو بخون! الان که دارم بهش فکر میکنم تازه میفهمم که چقدر بدبخت شدم!..دختری که بخاطر مامان و باباش توی پر قو بزرگ شده و تا حالا سر ناخنش زخم نشده ... اون وقت بدون پدر و مادر زندگی کنه؟؟...داشتم فکر میکردم که صدای عمه جینا منو به خودم اورد که می‌گفت:
جینا:دخترکم...رسیدیم
بدون حرفی از ماشین پیاده شدم به سمت در رفتم که خدمت کارا بازش کردن وارد خونه که شدم کل خدمت کارا شروع کردن به پچ پچ کردن که مامان بزرگ رو به خدمتکاری کرد که میخورد حدودا ی شیش یا هفت سالی ازم بزرگ تر باشه و گفت:
&سولی...نون رو ببر سمت اتاقی که براش آماده کردیم....خدمتکار که حرکت کرد پشت سرش راه افتادم در حالی که میدونستم کل خانواده و خدمتکاران به رفتنم نگاه میکنن ... وارد اتاق شدم با وارد شدنم خدمتکار گفت:
(خانم جوان...از اونجایی که چمدون هاتون به اینجا نرسیده لباسی نیست برای همین مادر بزرگتون چند دست لباس براتون آماده کردن.. من هم تا کردم و گذاشتم روی تخت)
نگاهش به دری خورد و منم نگاهش کردم و گفت:
(اونجا هم حموم اتاقتون ها بانوی جوان)
لبخند ملیحی زدم و سرم رو تکون دادم که خدمتکاری که اسمش سولی بود از اتاق خارج شد...
_______پرش زمانه به سه ماه بعد______
توی این سه ماه به اینکه مامان بابا نیستن عادت کرده بودم و همه چیز به روال قبل می‌گذشت اتاقم دقیقا جلوی اتاق تهیونگ بود ولی خبری از دعوا نبود جون اصلا باهام حرف نمیزد عمه ها...پسر عمه هام...دختر عمه هام..همه رفته بودن بوسان یعنی خونه اصلیشون من هم میرفتم مدرسه و بر می‌گشتم ......تازه از حموم بیرون اومده بودم..موهام رو خشک کردم...لباسمو پوشیدم که صداهای خوشحالی و صدای مامان بزرگ کل خونه رو گرفته بود از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم کمی دقت که کردم دیدم همشون غیر عمو دورش جمع هستن کمی جلو تر رفتم که سر در بیارم چی میگن که خاله با ذوق گفت:
/از اول تا آخرش تعریف کن پسرم
ته گفت:
_من قرار شده بود سوهو رو ببرم برای اودیشن توی کمپانی هایب ولی خب قبول نشد...به گفته یکی از کارکن های اونجا که می‌گفت صدام خوبه منم اودیشن دادم و قبول شدم و عضو ی گروه شدم
مامان بزرگ با خوشحالی گفت:
&پس فکر کردین پسر خوش قیافه و خوش صدام قبول نشه
خواستم قدمه بردارم و بهش تبریک بگم که یهو ته گفت:
_بابا کجاست(رو به خاله)
/توی اتاق مارشه و اتفاقا کار خیلی مهمی باهات داره
_کار مهم؟؟
/آره ...
تا خاله این حرف رو زد ته سریع به سمت پله ها رفت و به سمت اتاق کار عمو رفت با حس گشنگیم به سمت آشپز خونه رفتم از وقتی اومدم سئول ... از وقتی که اومدم که نه از بچگیم..حس متفاوتی به ته داشتم... ولی اون هیچوقت تحویلم نمی‌گرفت و منم از لجم سر ی چیز الکی باهاش دعوا میکردم..ولی از وقتی برگشتم سئول دیگه واقعا از جسم مطمئنم ...مطمئنم عاشقشم...ولی عاشق کسی که حتی نگاهمم نمیکنه......وارد آشپز خونه شدم و کنار سولی وایسادم شکلاتی دیدم و برادشتم خوردم که گفت:
(خانم جوان...این برای عموتون و پسرشون بود...اشکال ندارد یکی دیگه میبرم)
+میشه من ببرم
(اگه می‌خواین چرا که نه!)
سینی رو گرفتم و به سمت پله ها رفتم از پله ها بالا رفتم...به اتاق کار عمو رسیدم که صدای داد تهیونگ باعث شد ب ایستم و فالگوش وایسم
تهیونگ:......
_____________
غلط املایی بود معذرت💕
امشب ی پارت دیگه هم میزارم🫶😍
غلط املایی بود معذرت💕
دیدگاه ها (۱۵)

p7

p8

p6

p5

#why_himpart:82,صبح شده بود دیشب از فکر اینکه چطوری بخوام دا...

Mafias Stepdaughter

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط