رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
P²⁵
اهورا
با برگشتنم صورت نیک رو تو چند میلی متری صورت خودم دیدم ، عقب کشیدم که باهام برخوردی نداشته باشه اما خم شد و دوتا دستاش رو روی لبه پشت بوم گزاشت ، دستام رو بالا آوردم که نزدیک تر نیاد ولی نه ، هیچی حالیش نبود
● ن نیک
در حالی که نگاهش رو بین چشمام ردو بدل میکرد جواب داد :
نمیدونم چرا خوشت نمیاد کسی نزدیکت بشه ، ولی ، چرا همش فرار میکنی ؟ ی بار آروم بگیر ببین واقعا بده ؟ هر انرژی و احساس که آدما به هم منتقل میکنن که مثل هم نیست ، یعنی میخوای اینجوری به زندگیت ادامه بدی ؟
حرفاش درست بودن اما بازم میترسیدم ، میترسیدم وقتی کسی میخواست لمسم کنه :
برو کنار الان یکی میبینه
انگشت اشارش رو روی لبش گزاشت :
شش
دست دیگش رو روی کمرم ، قدمی جلو تر اومد و و و دیگه رسما تو بغلش بودم ، داشت چیکار میکرد ؟ میخواستم هولش بدم ولی صدای ویراژی که از داخل حیات اومد باعث شد بیشتر بهم نزدیک شه و ی دستش رو به سمت کمرش ببره تا اسلحه اش رو بیرون بکشه ، سرم داشت تیر میکشید به سختی سر برگردوندم تا ببینم چه خبره
داداشم و داریوشی که با لباس های مشکی که اصلا سبکشون نبود از ماشین مشکی جدیدشون پیاده شدن و انگار داشتن بادیگارد هارو جمع میکردن
- خدا بگم چیکارتون نکنه
به خودم اومدم ، فورا نیک رو هولش دادم
وسایلم رو برداشتم و رفتیم پایین تا ببینیم چیشده ، نیک بدجوری نگران بود ، به قدری که هرکس میتوست این رو به راحتی متوجه بشه ، ولی چرا ؟
مانی : فهمیدید ؟
همگی سرشون رو به نشونه تاید تکون میدادن و بله قربان میگفتن
ما سوار ماشین جدید داریوش شدیم و بادیگارد ها با دوتا ون مشکی دنبالمون به حرکت دراومدن
•••
داخل خیابون توقف کردیم ، ولی اینجا که کافه ای نبود ، مانی با کسی تماس گرفت :
خیابون بعد با سرعت جلوی در نگه میداریم و هممون پیاده میشیم ، شما پشت سر ما باشید و چند نفرتون مواظب نیک و اهورا باشید ، باید سرعتتون رو بالا ببرید اسلحه هاتون یادتون نره هاااا !
اینجا چخبره ؟ نکنه چیزی شده ؟ تو راه هم هرچقدر از مانی و دایوش میپرسیدیم جواب نمیدادن ، اون روز هم که به خونه شلیک شد ، دیگه کم کم منم داشتم نگران میشدمو و البته سوزش هم قصد داشت معدم رو به آغوش بکشه
تا اینجاش همون طور که برنامه ریزی کرده بودن پیش رفت ، چهار نفرشون پشت سر منو نیک بودن و نیک مدام هواسش به من بود ، تا وارد کافه شدیم مانی به یکی از گلدون ها شلیک کرد ، خانوم ها جیغ میزدن و آقایون عربده ، تعداد خیلی کمی از اون ها پناه گرفتن و بقیه فرار کردن ، چه اوضاع آشفته ای ، داداشم و داریوش مدام با داد تکرار میکردن که اون کجاست ؟
نویسنده : آبان
کام اول رو بخون ماه 🩸🌪
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
P²⁵
اهورا
با برگشتنم صورت نیک رو تو چند میلی متری صورت خودم دیدم ، عقب کشیدم که باهام برخوردی نداشته باشه اما خم شد و دوتا دستاش رو روی لبه پشت بوم گزاشت ، دستام رو بالا آوردم که نزدیک تر نیاد ولی نه ، هیچی حالیش نبود
● ن نیک
در حالی که نگاهش رو بین چشمام ردو بدل میکرد جواب داد :
نمیدونم چرا خوشت نمیاد کسی نزدیکت بشه ، ولی ، چرا همش فرار میکنی ؟ ی بار آروم بگیر ببین واقعا بده ؟ هر انرژی و احساس که آدما به هم منتقل میکنن که مثل هم نیست ، یعنی میخوای اینجوری به زندگیت ادامه بدی ؟
حرفاش درست بودن اما بازم میترسیدم ، میترسیدم وقتی کسی میخواست لمسم کنه :
برو کنار الان یکی میبینه
انگشت اشارش رو روی لبش گزاشت :
شش
دست دیگش رو روی کمرم ، قدمی جلو تر اومد و و و دیگه رسما تو بغلش بودم ، داشت چیکار میکرد ؟ میخواستم هولش بدم ولی صدای ویراژی که از داخل حیات اومد باعث شد بیشتر بهم نزدیک شه و ی دستش رو به سمت کمرش ببره تا اسلحه اش رو بیرون بکشه ، سرم داشت تیر میکشید به سختی سر برگردوندم تا ببینم چه خبره
داداشم و داریوشی که با لباس های مشکی که اصلا سبکشون نبود از ماشین مشکی جدیدشون پیاده شدن و انگار داشتن بادیگارد هارو جمع میکردن
- خدا بگم چیکارتون نکنه
به خودم اومدم ، فورا نیک رو هولش دادم
وسایلم رو برداشتم و رفتیم پایین تا ببینیم چیشده ، نیک بدجوری نگران بود ، به قدری که هرکس میتوست این رو به راحتی متوجه بشه ، ولی چرا ؟
مانی : فهمیدید ؟
همگی سرشون رو به نشونه تاید تکون میدادن و بله قربان میگفتن
ما سوار ماشین جدید داریوش شدیم و بادیگارد ها با دوتا ون مشکی دنبالمون به حرکت دراومدن
•••
داخل خیابون توقف کردیم ، ولی اینجا که کافه ای نبود ، مانی با کسی تماس گرفت :
خیابون بعد با سرعت جلوی در نگه میداریم و هممون پیاده میشیم ، شما پشت سر ما باشید و چند نفرتون مواظب نیک و اهورا باشید ، باید سرعتتون رو بالا ببرید اسلحه هاتون یادتون نره هاااا !
اینجا چخبره ؟ نکنه چیزی شده ؟ تو راه هم هرچقدر از مانی و دایوش میپرسیدیم جواب نمیدادن ، اون روز هم که به خونه شلیک شد ، دیگه کم کم منم داشتم نگران میشدمو و البته سوزش هم قصد داشت معدم رو به آغوش بکشه
تا اینجاش همون طور که برنامه ریزی کرده بودن پیش رفت ، چهار نفرشون پشت سر منو نیک بودن و نیک مدام هواسش به من بود ، تا وارد کافه شدیم مانی به یکی از گلدون ها شلیک کرد ، خانوم ها جیغ میزدن و آقایون عربده ، تعداد خیلی کمی از اون ها پناه گرفتن و بقیه فرار کردن ، چه اوضاع آشفته ای ، داداشم و داریوش مدام با داد تکرار میکردن که اون کجاست ؟
نویسنده : آبان
کام اول رو بخون ماه 🩸🌪
۵.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.