رمان همسر اجباری پارت بیست ونهم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_بیست ونهم
درو بستم و سجاده روبرداشتم شروع کردم به خوندن نماز.موقع قنوت باخدا حرف زدم خدایا کمکم کن من برام
سخته نمیتونم تنهایی
بقیه نمازمو خوندم و بازم شروع کردم ذکر گفتنو برای خانوادم ، خودم و آریا دعا کردم اونقد گریه کردم که درد
چشام و سرم امونمو برید.ساعت دوازده بود .اما خوابم نمیبرد دیگه.یه قهوه درست کردمو با خودم بردم نشسته
بودم هنوزم بغض داشتم.هه
توحیاطو نگاه کردم.یه خانواده دور هم تو آالچیق نشسته بودنو داشتن غذا میخوردن.منم دلم خواست با بابام
ومامانم باشم محوشون شدم اونقدر که با نگاه کردن بهشون اشکم بی مهابا اومد رو گونه هامو شست
صدای در اومد با سرعت رفتم تو راهرو آریا بایه ژست خاص و کامالمغروری اومد تو اشک راه صورتمو دیگه
میدونست.کجابودی؟
-پیش عشقم با زیبا.
-بابغض گفتم واقعا راست میگی زیبا جونت برگشت مبارکه تبریک میگم ! آریا میدونی چقدر ترسیدم چقدر منتظر
موندم .تو زندان حتی زندانیا حق تنفس وخارج از سلول رو دارن اما من ندارم میدونی چقدر نگرانت بودم.با اون حال
کجا رفتی.حتی گوشی تو خونه ام نبودبهت زنگ بزنم آریا زندگیت به من مربوط نیس. قبول ! من هیچیت نیستم
قبول! اما آزادم بزار.زندانیم نکن.امروز تو خونه مردم از ترس!
رفت افتاد رو کاناپه.
-باشه فردا کلیدو بهت میدم با موبایلت.سرو گوشت بجنبه خونت ریختست.
.واقعا چی میگفتم منو اون که از هم فقط یه اسم تو شناسنامه داشتیم چرا باید ازم معذرت بخواد. بغضم بیشتر شد
خداااا کمک من دلیلی واسه داد زدن سرش نداشتم واسه توضیح خواستن من تو زندگیه کسی قاطی شدم ک جایی
نداشتم حتی یه ذره.داشتم میرفتم سمت اتاقم ک...
_آنا از سر شب حالت تهوع دارم یه لیوان آب برام بیار و یه قرص سر درد.
_باشع الان میارم..
رفتم اما قرص نبود.صداش زدم آری..
Comments please (^_-)🌺
درو بستم و سجاده روبرداشتم شروع کردم به خوندن نماز.موقع قنوت باخدا حرف زدم خدایا کمکم کن من برام
سخته نمیتونم تنهایی
بقیه نمازمو خوندم و بازم شروع کردم ذکر گفتنو برای خانوادم ، خودم و آریا دعا کردم اونقد گریه کردم که درد
چشام و سرم امونمو برید.ساعت دوازده بود .اما خوابم نمیبرد دیگه.یه قهوه درست کردمو با خودم بردم نشسته
بودم هنوزم بغض داشتم.هه
توحیاطو نگاه کردم.یه خانواده دور هم تو آالچیق نشسته بودنو داشتن غذا میخوردن.منم دلم خواست با بابام
ومامانم باشم محوشون شدم اونقدر که با نگاه کردن بهشون اشکم بی مهابا اومد رو گونه هامو شست
صدای در اومد با سرعت رفتم تو راهرو آریا بایه ژست خاص و کامالمغروری اومد تو اشک راه صورتمو دیگه
میدونست.کجابودی؟
-پیش عشقم با زیبا.
-بابغض گفتم واقعا راست میگی زیبا جونت برگشت مبارکه تبریک میگم ! آریا میدونی چقدر ترسیدم چقدر منتظر
موندم .تو زندان حتی زندانیا حق تنفس وخارج از سلول رو دارن اما من ندارم میدونی چقدر نگرانت بودم.با اون حال
کجا رفتی.حتی گوشی تو خونه ام نبودبهت زنگ بزنم آریا زندگیت به من مربوط نیس. قبول ! من هیچیت نیستم
قبول! اما آزادم بزار.زندانیم نکن.امروز تو خونه مردم از ترس!
رفت افتاد رو کاناپه.
-باشه فردا کلیدو بهت میدم با موبایلت.سرو گوشت بجنبه خونت ریختست.
.واقعا چی میگفتم منو اون که از هم فقط یه اسم تو شناسنامه داشتیم چرا باید ازم معذرت بخواد. بغضم بیشتر شد
خداااا کمک من دلیلی واسه داد زدن سرش نداشتم واسه توضیح خواستن من تو زندگیه کسی قاطی شدم ک جایی
نداشتم حتی یه ذره.داشتم میرفتم سمت اتاقم ک...
_آنا از سر شب حالت تهوع دارم یه لیوان آب برام بیار و یه قرص سر درد.
_باشع الان میارم..
رفتم اما قرص نبود.صداش زدم آری..
Comments please (^_-)🌺
۵.۴k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.