رمان همسر اجباری پارت سی ام
#رمان_همسر_اجباری #پارت_سی ام
-بله
_قرص نیس
-باشه ممنون برو بخواب .
-رفتم تا بخوابم دلم نیومد گناه داشت از راه اومده دوباره برگشتم.
برقا رو خاموش کردم تا سرش آروم شه. یه شب خواب روشن کردم و رفتم تو آشپزخونه یه چایی با لیمو درست
کردم و یه کم دارچینو گل گاو زبون.گذاشتم رو سینی و رفتم طرفش.
آریا میشه بشینیی .رو کاناپه دراز کشیده بود.
-نشست و گفت ممنون ببخشید.
گذاشتم رو عسلی و به همش زدم .گفتم بخور.
_خواهش میکنم.
نگاش میکردم که خوردش وسرشو گذاشت رو کاناپه و
خوابش برد.خواستم پاشم که گفت آنا میشه وایسی چند کلمه باهات حرف دارم.
ایستادم اما چیزی نگفت.بعد یدفعه گفت
هیچی باشه واسه بعد بهت میگم رفتم تو اتاق ودراز کشیدم رو تخت و خوابم برد...
...آریا....
کاش حداقل به آنا میگفتم دارم میرم اینطوری که نمیشه.ساکم رو بستم واسه ساعت پنج باید برم .
_عزیزم فردا 4 فرودگاه باش. دیگه نگاه گوشیم نکردم و خوابیدم .صبح ساعت چهار از خواب بیدار شدمو شروع کردم آماده شدن که در دستشویی باز شد .وای نه آنا بیداره وایسادم در ورودی که اومد بیرون رفته بود وضو بگیره واسه نماز صبح..
_کجا آریا این وقت صبح..
_باید جواب بدم مفتش..
_نه برو من چکارت دارم به سالمت.
خوبیش این بود که ساکمو پشت در گذاشتم وندید
_آریا گوشی و کلیدا.
_گذاشتم رو عسلی تو هال.
... آنا.....
_باشه ممنون
وآریا رفت موندم این چیکار میکنه؟به من چه؟چه برو بیایم راه انداخته .چه تیپی زده بود بوی عطرشو
به به خخخ.بعد نماز و دعا رفتم تواتساپو پیام هامو خوندم واییییییی کلی پیام داشتم .اول از همه به محنا پیام دادم
و نوشتم محی جان امروز ظهر دعوتم خونتون.
کلی پیام واسه زهرا دادم و از دلتنگیام و کی میتونم ببینمش.شماره آرمان و مانیا رو اوردم وپروفایالشونونگاه کردم
عکس مانیا رو دیدم اونم واقعا جذاب وفوق العاده بود.
آرمان فقط وفقط از نظر ظاهریکم جاافتاده تر از اریا بود وگرنه یکی بودن. اومدم بیرون از واتساپ و بعد کم
کم خوابم برد.
... از خواب بیدارشدم صبحونه خوردم و بعدش آماده شدم و رفتم سر خیابون تاکسی گرفتم رفتم خونه محنا.
زنگو که زدم از پشت آیفون براش شکلک در اوردم و محنا گفت من تورو سالم تحویل آریا دادم چرا چپر چالق
اومدی.اخمی واسش کردم درو باز کن .بیا باالا عزیزم . رفتم باالا بعد کلی سالم واحوال پرسی محنا رو کرد ب منو گفت ؛با اریا چطوری؟
هه خیلی خوبم خیلی .
-خوبم باهم کاری نداریم.
-جدا؟
Comments please (^_-)🎈
_آره پس کم کم خوب میشین.
منم با خودم گفتم تو این فکرا بمون دلتو صابون بزن
-بله
_قرص نیس
-باشه ممنون برو بخواب .
-رفتم تا بخوابم دلم نیومد گناه داشت از راه اومده دوباره برگشتم.
برقا رو خاموش کردم تا سرش آروم شه. یه شب خواب روشن کردم و رفتم تو آشپزخونه یه چایی با لیمو درست
کردم و یه کم دارچینو گل گاو زبون.گذاشتم رو سینی و رفتم طرفش.
آریا میشه بشینیی .رو کاناپه دراز کشیده بود.
-نشست و گفت ممنون ببخشید.
گذاشتم رو عسلی و به همش زدم .گفتم بخور.
_خواهش میکنم.
نگاش میکردم که خوردش وسرشو گذاشت رو کاناپه و
خوابش برد.خواستم پاشم که گفت آنا میشه وایسی چند کلمه باهات حرف دارم.
ایستادم اما چیزی نگفت.بعد یدفعه گفت
هیچی باشه واسه بعد بهت میگم رفتم تو اتاق ودراز کشیدم رو تخت و خوابم برد...
...آریا....
کاش حداقل به آنا میگفتم دارم میرم اینطوری که نمیشه.ساکم رو بستم واسه ساعت پنج باید برم .
_عزیزم فردا 4 فرودگاه باش. دیگه نگاه گوشیم نکردم و خوابیدم .صبح ساعت چهار از خواب بیدار شدمو شروع کردم آماده شدن که در دستشویی باز شد .وای نه آنا بیداره وایسادم در ورودی که اومد بیرون رفته بود وضو بگیره واسه نماز صبح..
_کجا آریا این وقت صبح..
_باید جواب بدم مفتش..
_نه برو من چکارت دارم به سالمت.
خوبیش این بود که ساکمو پشت در گذاشتم وندید
_آریا گوشی و کلیدا.
_گذاشتم رو عسلی تو هال.
... آنا.....
_باشه ممنون
وآریا رفت موندم این چیکار میکنه؟به من چه؟چه برو بیایم راه انداخته .چه تیپی زده بود بوی عطرشو
به به خخخ.بعد نماز و دعا رفتم تواتساپو پیام هامو خوندم واییییییی کلی پیام داشتم .اول از همه به محنا پیام دادم
و نوشتم محی جان امروز ظهر دعوتم خونتون.
کلی پیام واسه زهرا دادم و از دلتنگیام و کی میتونم ببینمش.شماره آرمان و مانیا رو اوردم وپروفایالشونونگاه کردم
عکس مانیا رو دیدم اونم واقعا جذاب وفوق العاده بود.
آرمان فقط وفقط از نظر ظاهریکم جاافتاده تر از اریا بود وگرنه یکی بودن. اومدم بیرون از واتساپ و بعد کم
کم خوابم برد.
... از خواب بیدارشدم صبحونه خوردم و بعدش آماده شدم و رفتم سر خیابون تاکسی گرفتم رفتم خونه محنا.
زنگو که زدم از پشت آیفون براش شکلک در اوردم و محنا گفت من تورو سالم تحویل آریا دادم چرا چپر چالق
اومدی.اخمی واسش کردم درو باز کن .بیا باالا عزیزم . رفتم باالا بعد کلی سالم واحوال پرسی محنا رو کرد ب منو گفت ؛با اریا چطوری؟
هه خیلی خوبم خیلی .
-خوبم باهم کاری نداریم.
-جدا؟
Comments please (^_-)🎈
_آره پس کم کم خوب میشین.
منم با خودم گفتم تو این فکرا بمون دلتو صابون بزن
۷.۳k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.