عشق باطعم تلخ Part20
#عشق_باطعم_تلخ #Part20
جون باو پس بساط شیطونی رو بچینم، یه مشت قند وبطری آب معدنی رو برداشتم، قند هارو روی صندلی پرهام ریختم و آب هم ریختم روش تا قندها آب شن و منتظر موندم تا پرهام بیاد، روشون بشینه، هیچ کس متوجه نشد چه غلطی کردم، نفسی از سر آسودگی کشیدم؛ پرهام اومد سمت ما، صندلیش رو یکم کشید عقب لبخند خبیثی زدم؛ اما ننشست، روی صندلی کناری نشست گفت:
- خانم راد بفرما بشینید این جا و مطلبی رو که براتون فرستاده بودم رو توضیح بدین.
وای خدا بگم چیکارت نکنه آنا باز گند زدی، الانم مجبورم میکنه خودم بشینم، محاله من بشینم.
- آقای دکتر من همینجا راحتم، توضیح میدم.
خندید، آره درست حدس زدم احتمالاً فهمیده که چه گندی زدم.
- نه بفرما روی صندلی من و اونجا توضیح بدید.
تنها راهی که به ذهنم رسید فرار از این وضعیت بود.
- بفرما خانم راد.
مونده بودم چه خاکی بریزم توی سرم، دستم گذاشتم جلوی دهنم؛ یعنی این که حالت تهوع دارم و از اتاق خارج شدم، نفسی کشیدم خداروشکر نجات یافتم، هنوز کنار در بودم که در باز شد، داشتم سکته میکردم خوده پرهام بود شنر بود با لبخند خبیثی زل زد بهم و با کنایه گفت:
- چیزی شده؟ خوبی؟
دستم رو روی سرم گذاشتم، خدایا زمین دهن باز کنه برم داخل.
سعی کردم نقش بازی کنم.
- یکم حالت تهوع و سرگیجه دارم.
جلوی خندهش و گرفت که نخنده، لعنتی فهمیده دارم دروغ تحویلش میدم، نکبت روانی، ببین آدم به چه کارهایی وادار میکنه!
- بهتره آزمایش بدین خانم راد، شاید مشکلتون جدیِ.
مکث کوتاه...
صبر کن کلاس تموم شه همراه من بیایین، میرم آزمایشگاه.
- نه لازم نیست بعضی وقتها اینجوری میشم.
یعنی قشنگ داشتم ضایع بازی در میآوردم.
خندید فهمیده بود دروغ، میگم.
- منتظر باش آخر کلاس.
ایش خدا فلج مغزیت کنه پرهام؛ البته مغزت از اول رد داده بود، الان دیگه کلا رد داد.
📓 @romano0o3 📝
جون باو پس بساط شیطونی رو بچینم، یه مشت قند وبطری آب معدنی رو برداشتم، قند هارو روی صندلی پرهام ریختم و آب هم ریختم روش تا قندها آب شن و منتظر موندم تا پرهام بیاد، روشون بشینه، هیچ کس متوجه نشد چه غلطی کردم، نفسی از سر آسودگی کشیدم؛ پرهام اومد سمت ما، صندلیش رو یکم کشید عقب لبخند خبیثی زدم؛ اما ننشست، روی صندلی کناری نشست گفت:
- خانم راد بفرما بشینید این جا و مطلبی رو که براتون فرستاده بودم رو توضیح بدین.
وای خدا بگم چیکارت نکنه آنا باز گند زدی، الانم مجبورم میکنه خودم بشینم، محاله من بشینم.
- آقای دکتر من همینجا راحتم، توضیح میدم.
خندید، آره درست حدس زدم احتمالاً فهمیده که چه گندی زدم.
- نه بفرما روی صندلی من و اونجا توضیح بدید.
تنها راهی که به ذهنم رسید فرار از این وضعیت بود.
- بفرما خانم راد.
مونده بودم چه خاکی بریزم توی سرم، دستم گذاشتم جلوی دهنم؛ یعنی این که حالت تهوع دارم و از اتاق خارج شدم، نفسی کشیدم خداروشکر نجات یافتم، هنوز کنار در بودم که در باز شد، داشتم سکته میکردم خوده پرهام بود شنر بود با لبخند خبیثی زل زد بهم و با کنایه گفت:
- چیزی شده؟ خوبی؟
دستم رو روی سرم گذاشتم، خدایا زمین دهن باز کنه برم داخل.
سعی کردم نقش بازی کنم.
- یکم حالت تهوع و سرگیجه دارم.
جلوی خندهش و گرفت که نخنده، لعنتی فهمیده دارم دروغ تحویلش میدم، نکبت روانی، ببین آدم به چه کارهایی وادار میکنه!
- بهتره آزمایش بدین خانم راد، شاید مشکلتون جدیِ.
مکث کوتاه...
صبر کن کلاس تموم شه همراه من بیایین، میرم آزمایشگاه.
- نه لازم نیست بعضی وقتها اینجوری میشم.
یعنی قشنگ داشتم ضایع بازی در میآوردم.
خندید فهمیده بود دروغ، میگم.
- منتظر باش آخر کلاس.
ایش خدا فلج مغزیت کنه پرهام؛ البته مغزت از اول رد داده بود، الان دیگه کلا رد داد.
📓 @romano0o3 📝
۳.۱k
۰۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.