خان زاده پارت90
#خان_زاده #پارت90
سکوت کردم و اون با خشم ادامه داد
_زیادی بهت بها دادم زبونت دراز شده.پرنسس خونه ی بابات نبودی که حالا مینالی بابات تو رو فروخت به ما.. به پول فروخت، حتی حاضر نیست یه شب توی خونش راهت بده. منی که میبینی این همه سنگ تو به سینه میزنم واسه اینکه دلم نمیخواد زن من،خان زاده،مدام نالون و گریون باشه.
بازوم و ول کرد و گفت
_اما انگار ارزش شما همون له شدن زیر دست و پاست.
نگاهی با تحقیر و تمسخر بهم انداخت و بدون حرف دیگه ای راه اومده رو برگشت. با خشم نگاهش کردم. بهت نشون میدم ارزش زنا چیه!
* * * *
هر کی بهم تیکه مینداخت بی اهمیت فقط لبخند میزدم و جوابشو میدادم. هر چه قدر غرور و شخصیتمو خرد کردم کافیه.
امروز روز موعود بود.کل اهالی از وارث ارباب باخبر شدن... ارباب به کل اهالی گوشت قربونی و شیرینی داد.
همه سر از پا نمیشناختن و خوشحالی شونو با تیکه انداختن به من تکمیل کردن.
خاله ی اهورا در حالی که اشاره ی مستقیمش به من بود خطاب به مادر اهورا گفت
_ماشالا هزار ماشالا عروست خیلی خوشگل شده سر پسر مادر انقدر خوشگل میشه دیگه!
یکی دیگه گفت
_آره هزار ماشالا آوازه ش همه جا پیچیده همه میگن اگه نیره خانوم تو انتخاب اولش بدسلیقگی کرد تو دومی حسابی جبران کرد..
مهتاب با لبخند محوی منو نگاه کرد. بی خیال داشتم چای میریختم که صدای کل کشیدن اومد.
برگشتم و با دیدن اهورا مات صورت اصلاح شدش شدم. چه قدر خوشتیپ شده بود
حواسم پرتش شد و آب جوش روی دستم ریخت.
آخی گفتم و لیوان از دستم افتاد. سرش به سمتم چرخید و با دیدن من نگران به سمتم اومد. دستمو گرفت و گفت
__خوبی؟
با عصبانیت داد زد
_تو این خراب شده جز زن من کسی نیست چای بریزه؟
🍁 🍁 🍁
سکوت کردم و اون با خشم ادامه داد
_زیادی بهت بها دادم زبونت دراز شده.پرنسس خونه ی بابات نبودی که حالا مینالی بابات تو رو فروخت به ما.. به پول فروخت، حتی حاضر نیست یه شب توی خونش راهت بده. منی که میبینی این همه سنگ تو به سینه میزنم واسه اینکه دلم نمیخواد زن من،خان زاده،مدام نالون و گریون باشه.
بازوم و ول کرد و گفت
_اما انگار ارزش شما همون له شدن زیر دست و پاست.
نگاهی با تحقیر و تمسخر بهم انداخت و بدون حرف دیگه ای راه اومده رو برگشت. با خشم نگاهش کردم. بهت نشون میدم ارزش زنا چیه!
* * * *
هر کی بهم تیکه مینداخت بی اهمیت فقط لبخند میزدم و جوابشو میدادم. هر چه قدر غرور و شخصیتمو خرد کردم کافیه.
امروز روز موعود بود.کل اهالی از وارث ارباب باخبر شدن... ارباب به کل اهالی گوشت قربونی و شیرینی داد.
همه سر از پا نمیشناختن و خوشحالی شونو با تیکه انداختن به من تکمیل کردن.
خاله ی اهورا در حالی که اشاره ی مستقیمش به من بود خطاب به مادر اهورا گفت
_ماشالا هزار ماشالا عروست خیلی خوشگل شده سر پسر مادر انقدر خوشگل میشه دیگه!
یکی دیگه گفت
_آره هزار ماشالا آوازه ش همه جا پیچیده همه میگن اگه نیره خانوم تو انتخاب اولش بدسلیقگی کرد تو دومی حسابی جبران کرد..
مهتاب با لبخند محوی منو نگاه کرد. بی خیال داشتم چای میریختم که صدای کل کشیدن اومد.
برگشتم و با دیدن اهورا مات صورت اصلاح شدش شدم. چه قدر خوشتیپ شده بود
حواسم پرتش شد و آب جوش روی دستم ریخت.
آخی گفتم و لیوان از دستم افتاد. سرش به سمتم چرخید و با دیدن من نگران به سمتم اومد. دستمو گرفت و گفت
__خوبی؟
با عصبانیت داد زد
_تو این خراب شده جز زن من کسی نیست چای بریزه؟
🍁 🍁 🍁
۱۰.۲k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.