خان زاده پارت91
#خان_زاده #پارت91
کل اونجا انگار لالمونی گرفتن. دستمو از دستش بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به صورتش گفتم
_خوبم چیزی نشد.
شیر آب سرد و باز کردم دستمو زیر آب گرفتم و صدای مادرشو تشخیص دادم
_ای بابا پسرم تو هم زود از کوره در میری یه چای ریختن که دیگه کار پر زحمتی نیست.
صدایی از اهورا نشنیدم به جاش تبریک و خودشیرینی فامیلاش روی مخم بود.
مادرش کنار مهتاب جا باز کرد و اهورا رو نشوند و گفت
_چشم بد ازتون دور باشه!
حس میکردم توی جمع اضافیم برای همین در حالی که همه خوشحال حواسشون به خودشون بود از آشپزخونه بیرون رفتم و به اتاقم پناه بردم.
روبه روی آینه ایستادم. من خوشگلتر بودم یا مهتاب؟
لیاقتم اینه که هر روز تحقیر بشم؟ که به خاطر مشکلی که تقصیر من نیست سرزنش بشنوم؟
در اتاق باز شد. سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا بی تفاوت نگاهش کردم.
درو بست و با کلید قفلش کرد،به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
بعد از اون روزی که توی باغ باهاش دعوا کردم سمتم نیومده بود اما چیزی که باعث دلگرمیم شد این بود که پیش مهتاب هم نرفت.
خیره نگاهم میکرد.نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_تو الان باید کنار...
صدام با لب های ملتهبی که روی لب هام نشست قطع شد و نفسم بند اومد.
شوک زده به اخمای در هم و چشمای بستهش نگاه کرد.
با همین بوسه تمام رمق تنم و گرفت فهمید.. بازوهام و گرفت و خواست حرف بزنه اما پشیمون شد. به جاش من با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_یه زن اجاق کور لیاقت اینو داره که خان زاده ببوستش؟برو عقب اهورا من...
باز هم صدام و قطع کرد. عمیق و کوتاه لبمو بوسید و آروم گفت
_حاضر باش.امشب برمیگردیم!
بازوهام و ول کرد. جلوی آینه ایستاد و اثرات رژ رو از روی لبش پاک کرد و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون زد.
🍁 🍁 🍁 🍁
کل اونجا انگار لالمونی گرفتن. دستمو از دستش بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به صورتش گفتم
_خوبم چیزی نشد.
شیر آب سرد و باز کردم دستمو زیر آب گرفتم و صدای مادرشو تشخیص دادم
_ای بابا پسرم تو هم زود از کوره در میری یه چای ریختن که دیگه کار پر زحمتی نیست.
صدایی از اهورا نشنیدم به جاش تبریک و خودشیرینی فامیلاش روی مخم بود.
مادرش کنار مهتاب جا باز کرد و اهورا رو نشوند و گفت
_چشم بد ازتون دور باشه!
حس میکردم توی جمع اضافیم برای همین در حالی که همه خوشحال حواسشون به خودشون بود از آشپزخونه بیرون رفتم و به اتاقم پناه بردم.
روبه روی آینه ایستادم. من خوشگلتر بودم یا مهتاب؟
لیاقتم اینه که هر روز تحقیر بشم؟ که به خاطر مشکلی که تقصیر من نیست سرزنش بشنوم؟
در اتاق باز شد. سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا بی تفاوت نگاهش کردم.
درو بست و با کلید قفلش کرد،به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
بعد از اون روزی که توی باغ باهاش دعوا کردم سمتم نیومده بود اما چیزی که باعث دلگرمیم شد این بود که پیش مهتاب هم نرفت.
خیره نگاهم میکرد.نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_تو الان باید کنار...
صدام با لب های ملتهبی که روی لب هام نشست قطع شد و نفسم بند اومد.
شوک زده به اخمای در هم و چشمای بستهش نگاه کرد.
با همین بوسه تمام رمق تنم و گرفت فهمید.. بازوهام و گرفت و خواست حرف بزنه اما پشیمون شد. به جاش من با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_یه زن اجاق کور لیاقت اینو داره که خان زاده ببوستش؟برو عقب اهورا من...
باز هم صدام و قطع کرد. عمیق و کوتاه لبمو بوسید و آروم گفت
_حاضر باش.امشب برمیگردیم!
بازوهام و ول کرد. جلوی آینه ایستاد و اثرات رژ رو از روی لبش پاک کرد و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون زد.
🍁 🍁 🍁 🍁
۷.۸k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.