خان زاده پارت92
#خان_زاده #پارت92
از پنجره بیرونو نگاه کردم و اخمام در هم رفت.
پرده رو انداختم و با حرص مانتوم و از تنم در آوردم و کنج اتاق نشستم.
درست موقعی که ما میخوایم بریم مهتاب خانوم حالش بد بشه و غش کنه.
خدایا نمیخوام تهمت بزنم ولی چرا حس میکنم همه چیز ساختگیه؟
حتی عق زدن های الانش تو حیاط...
با این اوضاع امشب هم موندگاریم اینجا...
بالش و روی زمین انداختم و دراز کشیدم.کی از شر این جهنم خلاص میشدم رو خدا میدونه!
در باز شد. با فکر اینکه اهوراست تند نشستم ولی با دیدن مادرش بادم خوابید.
دست به سینه زد و گفت
_حالا چی میشه یه خورده دندون رو جیگر بذاری؟آخه انقدر حسادتم خوب نیست اهورا دستتو گرفته برده تهران جایی که تو خوابتم نمیدیدی حالا واسه ما ادا میای و دو روز نمیتونی تو روستا بمونی؟ نمیبینی دختره حالش خوب نیست به شوهرش نیاز داره.
نفس عمیقی کشیدم،بلند شدم و گفتم
_من مجبورش نکردم که بریم تهران.
با طعنه گفت
_آره خوب انقدر آبغوره گرفتی و رو ترش کردی که خوشی بهش زهر شد.والا دختری که اجاقش کور باشه باید تو هفت تا سوراخ قائم بشه از خجالت موندم تو چه طوری روت میشه این همه ادا اطوار بیای!
نفسم و فوت کردم و خواستم حرف بزنم که خودش پیش قدم شد
_بیا بیرون یه کم هوای مهتاب و داشته باش کمتر غمبرک بزن اینجا.
از اتاق بیرون رفت. از حرص دلم میخواست خودمو بکشم...زنیکه ی عجوزه.
دستی به سر و صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
اهورا خسته روی مبل لم داده بود و چشماشم بسته بود.
توی این شرایط مهتاب نه، من باید کنار اهورا میبودم. حالا هر چه قدر هم که ازش دل چرکین باشم نباید خودم و بیرون گود نگه میداشتم. لبخندی روی لبم آوردم و به سمتش رفتم.
🍁 🍁 🍁 🍁
از پنجره بیرونو نگاه کردم و اخمام در هم رفت.
پرده رو انداختم و با حرص مانتوم و از تنم در آوردم و کنج اتاق نشستم.
درست موقعی که ما میخوایم بریم مهتاب خانوم حالش بد بشه و غش کنه.
خدایا نمیخوام تهمت بزنم ولی چرا حس میکنم همه چیز ساختگیه؟
حتی عق زدن های الانش تو حیاط...
با این اوضاع امشب هم موندگاریم اینجا...
بالش و روی زمین انداختم و دراز کشیدم.کی از شر این جهنم خلاص میشدم رو خدا میدونه!
در باز شد. با فکر اینکه اهوراست تند نشستم ولی با دیدن مادرش بادم خوابید.
دست به سینه زد و گفت
_حالا چی میشه یه خورده دندون رو جیگر بذاری؟آخه انقدر حسادتم خوب نیست اهورا دستتو گرفته برده تهران جایی که تو خوابتم نمیدیدی حالا واسه ما ادا میای و دو روز نمیتونی تو روستا بمونی؟ نمیبینی دختره حالش خوب نیست به شوهرش نیاز داره.
نفس عمیقی کشیدم،بلند شدم و گفتم
_من مجبورش نکردم که بریم تهران.
با طعنه گفت
_آره خوب انقدر آبغوره گرفتی و رو ترش کردی که خوشی بهش زهر شد.والا دختری که اجاقش کور باشه باید تو هفت تا سوراخ قائم بشه از خجالت موندم تو چه طوری روت میشه این همه ادا اطوار بیای!
نفسم و فوت کردم و خواستم حرف بزنم که خودش پیش قدم شد
_بیا بیرون یه کم هوای مهتاب و داشته باش کمتر غمبرک بزن اینجا.
از اتاق بیرون رفت. از حرص دلم میخواست خودمو بکشم...زنیکه ی عجوزه.
دستی به سر و صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
اهورا خسته روی مبل لم داده بود و چشماشم بسته بود.
توی این شرایط مهتاب نه، من باید کنار اهورا میبودم. حالا هر چه قدر هم که ازش دل چرکین باشم نباید خودم و بیرون گود نگه میداشتم. لبخندی روی لبم آوردم و به سمتش رفتم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۸.۴k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.