رمان ماهک پارت 123
#رمان_ماهک #پارت_123
نظر امیر این بود که کاری کنم که ماهک خودش بخواد کنارم بمونه و گفت نمیشه زوری کسی رو نگه داشت، همچنین تاکید کرد که باید باهاش جدی تر برخورد کنم و ازین فاز بچگونه و پسرعمو دخترعمویی خارجش کنم.
تا صبح صحبت کردیم و هرکدوم برگشتیم خونه.
ماهک✍
بعد از اینکه از بابت ارش خیالم راحت شد به اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم و اروم اروم چشام گرم شد...
صبح که از خواب بیدارشدم آرش با فاصله کنارم خوابیده بود و ساعدشو روی چشماش گذاشته بود.
مشغول شونه کردن موهام بودم که صداش بلند شد مش رحمت و سمیرا خانوم امروز نیستن برگشتم سمتش سری تکون دادم و گفتم باشه.
در کمد رو باز کردم و مشغول پیدا کردن یه لباس مناسب بودم که صداش بلند شد همون قرمزه رو بپوش، قرمز بهت میاد دوباره متعجب برگشتم سمتش لبم و بردم جلو و متفکر گفتم هوم؟
+ میگم همون قرمزه رو بپوش
_ این تاپ شلوارکه رو میگی؟
+ اره همین
_ اما
+ اما چی؟ نگران نباش گفتم که مش رحمت نیستش امروز
_ نه میدونم اینو که بم گفتی اما چیزه
+ چیه ماهک؟
لبمو گزیدم و گفتم هیچی و لباس رو از سر کاور برداشتم به سمت حمام میرفتم که گفت
+ میخای دوش بگیری؟
_ نه
+ پس کجا میری؟
_ آرش دارم میرم لباسمو عوض کنم معلوم نیست؟
+ چرا معلومه منتاها چیزی که معلوم نیست اینه که چرا داری میری توی حمام اتاق واسه عوض کردن لباست
_ نمیدونم خب اینطور راحت ترم
+ متوجه نمیشم غریبه ای تو این اتاق هست؟
_ نه
با یه حرکت از روی تخت بلند شد حوله شو برداشت و همونطور که به سمت حمام میرفت گفت: ولی مثل اینکه تو موجودات دیگه ایم جز خودمون اینجا میبیینی اگر با جن و پری در ارتباطی بگو ایراد نداره.
اینو گفت و به داخل حمام رفت.
لباسو عوض کردم و موهامو دورم ریختم واقعا بهم میومد اما لباس زیادی باز بود و منو جلو ارش معذب میکرد ولی خب کاری نمیتونستم کنم واسه همین به سمت اشپز خونه رفتم و میز صبحانه رو چیدم.
کل تایم صبحانه معذب بودم با اینکه ارش اصلا نگاهمم نمیکرد اما من بازهم احساس معذب بودن داشتم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
نظر امیر این بود که کاری کنم که ماهک خودش بخواد کنارم بمونه و گفت نمیشه زوری کسی رو نگه داشت، همچنین تاکید کرد که باید باهاش جدی تر برخورد کنم و ازین فاز بچگونه و پسرعمو دخترعمویی خارجش کنم.
تا صبح صحبت کردیم و هرکدوم برگشتیم خونه.
ماهک✍
بعد از اینکه از بابت ارش خیالم راحت شد به اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم و اروم اروم چشام گرم شد...
صبح که از خواب بیدارشدم آرش با فاصله کنارم خوابیده بود و ساعدشو روی چشماش گذاشته بود.
مشغول شونه کردن موهام بودم که صداش بلند شد مش رحمت و سمیرا خانوم امروز نیستن برگشتم سمتش سری تکون دادم و گفتم باشه.
در کمد رو باز کردم و مشغول پیدا کردن یه لباس مناسب بودم که صداش بلند شد همون قرمزه رو بپوش، قرمز بهت میاد دوباره متعجب برگشتم سمتش لبم و بردم جلو و متفکر گفتم هوم؟
+ میگم همون قرمزه رو بپوش
_ این تاپ شلوارکه رو میگی؟
+ اره همین
_ اما
+ اما چی؟ نگران نباش گفتم که مش رحمت نیستش امروز
_ نه میدونم اینو که بم گفتی اما چیزه
+ چیه ماهک؟
لبمو گزیدم و گفتم هیچی و لباس رو از سر کاور برداشتم به سمت حمام میرفتم که گفت
+ میخای دوش بگیری؟
_ نه
+ پس کجا میری؟
_ آرش دارم میرم لباسمو عوض کنم معلوم نیست؟
+ چرا معلومه منتاها چیزی که معلوم نیست اینه که چرا داری میری توی حمام اتاق واسه عوض کردن لباست
_ نمیدونم خب اینطور راحت ترم
+ متوجه نمیشم غریبه ای تو این اتاق هست؟
_ نه
با یه حرکت از روی تخت بلند شد حوله شو برداشت و همونطور که به سمت حمام میرفت گفت: ولی مثل اینکه تو موجودات دیگه ایم جز خودمون اینجا میبیینی اگر با جن و پری در ارتباطی بگو ایراد نداره.
اینو گفت و به داخل حمام رفت.
لباسو عوض کردم و موهامو دورم ریختم واقعا بهم میومد اما لباس زیادی باز بود و منو جلو ارش معذب میکرد ولی خب کاری نمیتونستم کنم واسه همین به سمت اشپز خونه رفتم و میز صبحانه رو چیدم.
کل تایم صبحانه معذب بودم با اینکه ارش اصلا نگاهمم نمیکرد اما من بازهم احساس معذب بودن داشتم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵۲.۸k
۲۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.