موقع برگشت به خوابگاه همه خسته اما خوشحال بودن توی ون
موقع برگشت به خوابگاه، همه خسته اما خوشحال بودن. توی ون، ات کنار پنجره نشست. چند لحظه بعد، تهیونگ بدون حرف کنار ات نشست.
تهیونگ آروم یه نگاه به ات انداخت و لبخند کوچیکی زد. نور کم ون روی صورتشون افتاده بود و فضا آروم و راحت بود.
ات، که هنوز حال و هوای کنسرت توی دلش بود، سرشو به شیشه تکیه داد. تهیونگ یه ذره جلو اومد و بیصدا گفت:
«امروز خیلی قشنگ بودی...»
ات لبخند زد و نگاهش کرد. تهیونگ همونطور خیره بهش بود، انگار چیزی توی دلش داشت میجوشید ولی نمیتونست بگه.
بقیهی اعضا توی ون حرف میزدن، میخندیدن، یا با گوشی سرگرم بودن، ولی ته و ات توی یه دنیای کوچیکتر خودشون بودن.
تهیونگ بدون اینکه ات متوجه بشه، آروم دستشو کنار دست ات گذاشت. انگار فقط میخواست حضورش رو حس کنه.
ات چشمهاشو بست و آروم نفس کشید. کنار ته بودن، حس امنیت عجیبی بهش میداد. همون موقع، یه لبخند ریز رو لباش نشست.
شب آرامی بود. آرامش قبل از یک شروع تازه...
تهیونگ آروم یه نگاه به ات انداخت و لبخند کوچیکی زد. نور کم ون روی صورتشون افتاده بود و فضا آروم و راحت بود.
ات، که هنوز حال و هوای کنسرت توی دلش بود، سرشو به شیشه تکیه داد. تهیونگ یه ذره جلو اومد و بیصدا گفت:
«امروز خیلی قشنگ بودی...»
ات لبخند زد و نگاهش کرد. تهیونگ همونطور خیره بهش بود، انگار چیزی توی دلش داشت میجوشید ولی نمیتونست بگه.
بقیهی اعضا توی ون حرف میزدن، میخندیدن، یا با گوشی سرگرم بودن، ولی ته و ات توی یه دنیای کوچیکتر خودشون بودن.
تهیونگ بدون اینکه ات متوجه بشه، آروم دستشو کنار دست ات گذاشت. انگار فقط میخواست حضورش رو حس کنه.
ات چشمهاشو بست و آروم نفس کشید. کنار ته بودن، حس امنیت عجیبی بهش میداد. همون موقع، یه لبخند ریز رو لباش نشست.
شب آرامی بود. آرامش قبل از یک شروع تازه...
- ۴.۲k
- ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط