pt22
#pt22
سوفیا نصف بادیگاردارو با کمک کوک کشت
ک.و:باشه باشه کافیه
کوک به سمت ویکتور حجوم آورد و تا میتونست تو صورتش مشت زد و بعد ولش کرد سوفیا تازه فهمید یه آدمو کشته به دستاش نگاه انداخت
+کوک
_سوفیا
سرش گیج رفت داشت میوفتاد کوک سریع گرفتش ولی نشستن رو زمین
+کوک من آدم کشتم
_هیشش چیزی نیست چیزی نیست فدات شم همش از رو عصبانیت بود آروم باش اینا تقصیر منه نباید از اول پات به اینجا ها باز میشد اصلا فکرم به اینجا نرفت که ممکنه آسیب ببینی
کوک محکم سوفیا رو بغل کرد و موهاش نوازش کرد همون موقع سوفیا دید که ویکتور اصلحه گرفته تا کوک رو باهاش بزنه سوفیا کوک رو هول داد اونور که ویکتور ماشه رو کشید و تیر مستقیم خورد کنار قلبش و همون موقعم ویکتور بیهوش شد
_نه سوفیا
کوک سوفیا رو تو بغلش گرفت
کوک حس میکرد یه تیکه از وجودش کم شده هیچکس تاحالا حتی سوفیا اشکایه پسرک رو ندیده بود و حالا داشت اشک میریخت و التماس میکرد چشماشو نبنده
_ببین ببین جلوشو گرفتم نخوابیا خب چشماتو نبند نباید چشمای خوشگلت بسه بشه
+ک کوک
_هیش هیچی نگو الان میریم بیمارستان
+د درد میکنه
_میدونم میدونم ماهم
+ن ن نفسم ب بالا نمیاد
_گوش کن نباید منو تنها بزاری فهمیدی نمیتونی هنوز هنوز تموم نشده
کوک لبای سوفیا رو پشت سر هم میبوسید
ولی نفس سوفیا بند اومد و چشماش بسته شد (اشتباه نکنید بیهوش شد قرار یکم باهم گریه کنیم)
_نه نه سوفیا نه
کوک سریع سوفیا رو بغل کرد و به طرف در برد
_گمشید کنار همتون و آتیش میزنم همتون
همه از ترس کوک کنار رفتن کوک میدویید سمت ماشینش سوفیا رو پشت ماشین گذاشت و خودشم نشست پشت فرمون و پاشو رو گاز گذاشت و به طرف بیمارستان حرکت کرد
سوفیا نصف بادیگاردارو با کمک کوک کشت
ک.و:باشه باشه کافیه
کوک به سمت ویکتور حجوم آورد و تا میتونست تو صورتش مشت زد و بعد ولش کرد سوفیا تازه فهمید یه آدمو کشته به دستاش نگاه انداخت
+کوک
_سوفیا
سرش گیج رفت داشت میوفتاد کوک سریع گرفتش ولی نشستن رو زمین
+کوک من آدم کشتم
_هیشش چیزی نیست چیزی نیست فدات شم همش از رو عصبانیت بود آروم باش اینا تقصیر منه نباید از اول پات به اینجا ها باز میشد اصلا فکرم به اینجا نرفت که ممکنه آسیب ببینی
کوک محکم سوفیا رو بغل کرد و موهاش نوازش کرد همون موقع سوفیا دید که ویکتور اصلحه گرفته تا کوک رو باهاش بزنه سوفیا کوک رو هول داد اونور که ویکتور ماشه رو کشید و تیر مستقیم خورد کنار قلبش و همون موقعم ویکتور بیهوش شد
_نه سوفیا
کوک سوفیا رو تو بغلش گرفت
کوک حس میکرد یه تیکه از وجودش کم شده هیچکس تاحالا حتی سوفیا اشکایه پسرک رو ندیده بود و حالا داشت اشک میریخت و التماس میکرد چشماشو نبنده
_ببین ببین جلوشو گرفتم نخوابیا خب چشماتو نبند نباید چشمای خوشگلت بسه بشه
+ک کوک
_هیش هیچی نگو الان میریم بیمارستان
+د درد میکنه
_میدونم میدونم ماهم
+ن ن نفسم ب بالا نمیاد
_گوش کن نباید منو تنها بزاری فهمیدی نمیتونی هنوز هنوز تموم نشده
کوک لبای سوفیا رو پشت سر هم میبوسید
ولی نفس سوفیا بند اومد و چشماش بسته شد (اشتباه نکنید بیهوش شد قرار یکم باهم گریه کنیم)
_نه نه سوفیا نه
کوک سریع سوفیا رو بغل کرد و به طرف در برد
_گمشید کنار همتون و آتیش میزنم همتون
همه از ترس کوک کنار رفتن کوک میدویید سمت ماشینش سوفیا رو پشت ماشین گذاشت و خودشم نشست پشت فرمون و پاشو رو گاز گذاشت و به طرف بیمارستان حرکت کرد
۱۳.۰k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.