دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_129🎀•
منتظر جوابش نموندم و از اتاق خارج شدم.
با قدمهای محکم به سمت اتاق ممد رفتم و بدون در زدن در رو باز کردم.
با دیدن پانیذ توی اتاقش ابرویی بالا انداختم.
_پانیذ خانوم احیانا شما الان نباید سرکارتون باشید؟
پانیذ آروم و خجالتی با شنیدن همین حرف ساده ام به سرعت سرخ شد.
_بله رئیس، راستش اومدم به محمد بگم امشب خونهی پدرجون دعوتیم.
نخواستم با پرسیدن سوال بیشتری خجالتش بدم،
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم که به سرعت با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.
صدای خندون ممد بلند شد.
_بیخیال داداش، انقد این دخترعموی خجالتی منو اذیت نکن.
با اخم نگاهش کردم، جفتمون متوجه علاقهی پانیذ به ممد بودیم! منتها نمیدونم چرا ممد مدام خودش رو میزد به اون راه و بهش بیتوجه ای میکرد!
_دوسش داری؟
بهت زده نگاهم کرد. کاملا معلوم بود شوکه شده.
_چرا این سوال رو پرسیدی؟
دسته کلید رو انداختم رو میزش و گفتم:
_اگه دوسش داری که مثل مرد بهش بگو، اگه نداری هم انقد جلو چشمش دلبری نکن تا بیشتر بهت دل ببنده متوجهای چی میگم دیگه؟
بزاق دهنش رو به زور قورت داد و سعی کرد انکار کنه:
_چرا مزخرف میگی ارسلان؟
_بیخیال من باید برم.
اشاره ای به کلید روی میزش کردم و ادامه دادم:
_بستن شرکت و قفل کردن درها امروز با تو، عمو رحیم مرخصیه.
#PART_129🎀•
منتظر جوابش نموندم و از اتاق خارج شدم.
با قدمهای محکم به سمت اتاق ممد رفتم و بدون در زدن در رو باز کردم.
با دیدن پانیذ توی اتاقش ابرویی بالا انداختم.
_پانیذ خانوم احیانا شما الان نباید سرکارتون باشید؟
پانیذ آروم و خجالتی با شنیدن همین حرف ساده ام به سرعت سرخ شد.
_بله رئیس، راستش اومدم به محمد بگم امشب خونهی پدرجون دعوتیم.
نخواستم با پرسیدن سوال بیشتری خجالتش بدم،
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم که به سرعت با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.
صدای خندون ممد بلند شد.
_بیخیال داداش، انقد این دخترعموی خجالتی منو اذیت نکن.
با اخم نگاهش کردم، جفتمون متوجه علاقهی پانیذ به ممد بودیم! منتها نمیدونم چرا ممد مدام خودش رو میزد به اون راه و بهش بیتوجه ای میکرد!
_دوسش داری؟
بهت زده نگاهم کرد. کاملا معلوم بود شوکه شده.
_چرا این سوال رو پرسیدی؟
دسته کلید رو انداختم رو میزش و گفتم:
_اگه دوسش داری که مثل مرد بهش بگو، اگه نداری هم انقد جلو چشمش دلبری نکن تا بیشتر بهت دل ببنده متوجهای چی میگم دیگه؟
بزاق دهنش رو به زور قورت داد و سعی کرد انکار کنه:
_چرا مزخرف میگی ارسلان؟
_بیخیال من باید برم.
اشاره ای به کلید روی میزش کردم و ادامه دادم:
_بستن شرکت و قفل کردن درها امروز با تو، عمو رحیم مرخصیه.
۴.۰k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.