part 46
part 46
ات
چشمامو باز کردم تویه یه اتاق بودم دور ورمو نگاه کردم فکرکردم تویه عمارت داداشمم اما اینجا جای دیگه ایه از تخت بلند شدم و رفتم بیرون تویه سالون یه زن نشسته بود وقتی منو دید زود اومد پیشم
م/ج: چرا از اتاق اومدی بیرون هرچی لازم داشتی اجوما میاره برات
ات: شما کی هستین
م/ج: من مادر جونکوکم
ات: اینجا عمارت جونکوکه جونکوک منو آورده اینجا
م/ج: اره دخترم تو حالت خوب نبود الانم برو اتاق من به اجوما میگم برات لباس بیاره لباستو عوض کن و صبحانه بخور
ات: من نمی خوانم اینجا بمونم
م/ج: نه جونکوک گفت که نباید بری
ات: من حتا یه لحظه هم اینجا نمی مونم داشتم میرفتم اما خانم جئون جلومو گرفت
(به مادر جونکوک رو خانم جئون میگه )
م/ج: گفتم که نمیتونی بری
ات: ولم کنید میخواید منو بزور اینجا نگهدارید
م/ج: تا وقتی جونکوک نیاد نمیتونی بری
رفتم به جونکوک زنگ زدم
جونکوک: بله مادر چیزی شده
م/ج: این دختر خانمی که آوردی نمیخواد اینجا بمونه
جونکوک: نزار بره دارم میام
م/ج: باشه پسرم زود بیا
گوشیو قط کردم و به ات گفتم یکم دیگه صبر کن جونکوک میاد
ات: گفتم که نمیخوام اینجا بمونم(با داد)
مینسو: چه خبرته دختریه بی تربیت توحق نداری سره مادرم من داد بزنی
ات: من سره هیچکس داد نزدم فقط میخوام از اینجا برم
مینسو : ماهم نمی خوایم که تو اینجا بمونی فقط بخاطر داداشم چیزی نمیگیم
ات: تو برو کنار میخوام برم
خواستم برم بیرون از سالون اما اون دختره دستمو گرفت
مینسو: پارک ات هیچ جای نمیتونی بری
ات: دستمو ول کن دردم گرفت
مینسو: اگه ول نکنم چیکار میکنی
م/ج: مینسو کافیه دادشت اومد
مینسو
دسته ات رو ول کردم
ات
بیرونو نگاه کردم جونکوک از ماشین پیاده شد و داشت میومد سالون
جونکوک: ات کجا میخوای بری
ات: من میخوام برم خونم
جونکوک: تو همینجا میمونی
ات: نمیخوام بمونم
جونکوک: بیا
دسته ات رو گرفتم و با خودم بردم بالا تویه اتاقم
ات: چرا نمیزاری برم من نمیخوام اینجا بمونم
( با داد)
جونکوک: تو هیچ جا نمیری اگه بری بیرون اون عوضیا شاید بلای سرت بیارن
ات: دشمنای داداشم
جونکوک: تو از کجا میدونی
ات: من همه چیو میدونم میدونم که داداشمم مافیاست و داره دنبال قاتل مامانو بابامون میگرده
جونکوک
یعنی نمیدونه مادر و پدرشو کی کشته
(تو ذهنش )
ات: چرا چیزی نمیگی من میخوام از اینجا برم
(با داد)
جونکوک: تو جای نمیری فهمیدی
(با داد و عصبانیت)
بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون
به مامان گفتم که ات از اتاق نیاد بیرون و کسی هم نره پیشش دوباره رفتم شرکت
ات
آخه چرا باید من اینجا بمونم رویه تخت نشستم یکم گذشت که اجوما اومد تویه اتاق
اجوما : میتونم بیام
ات: اره بیاید داخل
اجوما: برات لباس و کفش غذا آوردم
ات: خیلی ممنونم بزاریدش اینجا
اجوما: باشه
ات
اجوما رفتم بیرون منم غذا رو برداشتم و شروع به خوردن کردم خیلی گرسنه بودم انقدر که تویه چند دقیقه همیه غذا هارو خوردم بلند شدم لباس رو برداشتم و رفتم حموم دوش گرفتم و اون لباسو پوشیدم و کفشا رو هم پام کردم خیلی خوشگل بودن اما چرا جونکوک میخواد من اینجا بمونم قبلا ازش متنفر بودم اما الان که فهمیدم داداشمم یه مافیاست پس چه فرقی باهم دارن رفتم جلوی پنجره وایستادم و بیرونو نگاه میکردم
اسلاید 2 لباس ات
اسلاید 3 کفشای ات
ادامه دارد^^^^^
ات
چشمامو باز کردم تویه یه اتاق بودم دور ورمو نگاه کردم فکرکردم تویه عمارت داداشمم اما اینجا جای دیگه ایه از تخت بلند شدم و رفتم بیرون تویه سالون یه زن نشسته بود وقتی منو دید زود اومد پیشم
م/ج: چرا از اتاق اومدی بیرون هرچی لازم داشتی اجوما میاره برات
ات: شما کی هستین
م/ج: من مادر جونکوکم
ات: اینجا عمارت جونکوکه جونکوک منو آورده اینجا
م/ج: اره دخترم تو حالت خوب نبود الانم برو اتاق من به اجوما میگم برات لباس بیاره لباستو عوض کن و صبحانه بخور
ات: من نمی خوانم اینجا بمونم
م/ج: نه جونکوک گفت که نباید بری
ات: من حتا یه لحظه هم اینجا نمی مونم داشتم میرفتم اما خانم جئون جلومو گرفت
(به مادر جونکوک رو خانم جئون میگه )
م/ج: گفتم که نمیتونی بری
ات: ولم کنید میخواید منو بزور اینجا نگهدارید
م/ج: تا وقتی جونکوک نیاد نمیتونی بری
رفتم به جونکوک زنگ زدم
جونکوک: بله مادر چیزی شده
م/ج: این دختر خانمی که آوردی نمیخواد اینجا بمونه
جونکوک: نزار بره دارم میام
م/ج: باشه پسرم زود بیا
گوشیو قط کردم و به ات گفتم یکم دیگه صبر کن جونکوک میاد
ات: گفتم که نمیخوام اینجا بمونم(با داد)
مینسو: چه خبرته دختریه بی تربیت توحق نداری سره مادرم من داد بزنی
ات: من سره هیچکس داد نزدم فقط میخوام از اینجا برم
مینسو : ماهم نمی خوایم که تو اینجا بمونی فقط بخاطر داداشم چیزی نمیگیم
ات: تو برو کنار میخوام برم
خواستم برم بیرون از سالون اما اون دختره دستمو گرفت
مینسو: پارک ات هیچ جای نمیتونی بری
ات: دستمو ول کن دردم گرفت
مینسو: اگه ول نکنم چیکار میکنی
م/ج: مینسو کافیه دادشت اومد
مینسو
دسته ات رو ول کردم
ات
بیرونو نگاه کردم جونکوک از ماشین پیاده شد و داشت میومد سالون
جونکوک: ات کجا میخوای بری
ات: من میخوام برم خونم
جونکوک: تو همینجا میمونی
ات: نمیخوام بمونم
جونکوک: بیا
دسته ات رو گرفتم و با خودم بردم بالا تویه اتاقم
ات: چرا نمیزاری برم من نمیخوام اینجا بمونم
( با داد)
جونکوک: تو هیچ جا نمیری اگه بری بیرون اون عوضیا شاید بلای سرت بیارن
ات: دشمنای داداشم
جونکوک: تو از کجا میدونی
ات: من همه چیو میدونم میدونم که داداشمم مافیاست و داره دنبال قاتل مامانو بابامون میگرده
جونکوک
یعنی نمیدونه مادر و پدرشو کی کشته
(تو ذهنش )
ات: چرا چیزی نمیگی من میخوام از اینجا برم
(با داد)
جونکوک: تو جای نمیری فهمیدی
(با داد و عصبانیت)
بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون
به مامان گفتم که ات از اتاق نیاد بیرون و کسی هم نره پیشش دوباره رفتم شرکت
ات
آخه چرا باید من اینجا بمونم رویه تخت نشستم یکم گذشت که اجوما اومد تویه اتاق
اجوما : میتونم بیام
ات: اره بیاید داخل
اجوما: برات لباس و کفش غذا آوردم
ات: خیلی ممنونم بزاریدش اینجا
اجوما: باشه
ات
اجوما رفتم بیرون منم غذا رو برداشتم و شروع به خوردن کردم خیلی گرسنه بودم انقدر که تویه چند دقیقه همیه غذا هارو خوردم بلند شدم لباس رو برداشتم و رفتم حموم دوش گرفتم و اون لباسو پوشیدم و کفشا رو هم پام کردم خیلی خوشگل بودن اما چرا جونکوک میخواد من اینجا بمونم قبلا ازش متنفر بودم اما الان که فهمیدم داداشمم یه مافیاست پس چه فرقی باهم دارن رفتم جلوی پنجره وایستادم و بیرونو نگاه میکردم
اسلاید 2 لباس ات
اسلاید 3 کفشای ات
ادامه دارد^^^^^
۲۹۷
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.