part 48
part 48
ات
با نور خورشید که به چشمام میخورد بیدار شدم جونکوک نبود ساعتو نگاه کردم اووو چقدر خوابیدم از تخت بلند شدم دستو صورتمو شستم و رفتم پایین هیچکس نبود انگار همه رفته بودن رفتم آشپز خونه اجوما اونجا بود
اجوما: صبح بخیر خانم جئون و خانم مینسو رفتن خرید شما هم بشینید براتون صبحانه بیارم
ات: صبح بخیر خیلی ممنونم
نشستم اجوما واسم صبحانه آورد داشتم صبحانه میخوردم که خانم جئون و مینسو اومدن
مینسو: زود صبحانتو بخور و آماده شو
ات: برای چی آماده شم
مینسو: ای دختریه احمق امروز روزه عروسیته
ات: چه عروسی من با هیجکس ازدواج نمیکنم
م/ج: دخترم دیگه نمیشه کاریش کرد امروز تو باید با جونکوک ازدواج کنی
ات
از صندلی بلند شدم و با داد گفتم
من با جونکوک ازدواج نمیکنم
جه چانگ
رفتم عمارت جونکوک دیدم ات داره داد میزنه میگه با جونکوک ازدواج نمیکنم منم زود به جونکوک زنگ زدم
جونکوک : بگو جه چانگ
جه چانگ: زود بیا عمارت ات میگه نمیخواد ازدواج کنه
جونکوک: تو راه عمارتم دارم میام
مینسو: وقتی داداشم دلش بخواد تو هیچی نمی تونی بگی (با پوزخند )
ات: من به داداشم میگم داداشم میاد و منو از اینجا میبره
مینسو : داداشت اگه به فکرت بود زودتر می اومد و تورو از اینجا می برد
(با پوزخند و خنده )
ات: داداشم میاد و منو از اینجا میبره
(با بغض )
مینسو : نمیاد (با خنده)
جه چانگ: مینسو چرا داری اذیتش میکنی
مینسو: من کی اذیتش کردم فقط دارم باهاش حرف میزنم
جونکوک
بو عجله رفتم خونه از ماشین پیاده شدم و رعتم سالون پیشه ات و بقیه
ات: جونکوک اینا چی میگن
جونکوک: ات بیا تو اتاق میخوام باهات حرف بزنم
ات: همینجا بگو تا همه بشنون
جونکوک: گفتم تویه اتاق
دسته ات رو گرفتم و بردم داخل اتاق و بهش گفتم
قراره امروز ازدوج کنیم برات لباس عروس میارن اونا رو می پوشی و ارایشگرا میان ارایشت میکنن
ات: چی من ازدواج نمیکم باهات تویه مافیایی
جونکوک: ببین ات این ازدواج به نفعه همه مونه بعدشم ما که عاشق همیم پس باید خوشحال باشیم
ات: من نمیتونم باهات ازدواج کنم تویه مافیایی (با داد)
جونکوک: ات ببین
ات:گفتم که نمیخوام (با داد و عصبانیت )
جونکوک : کافیه تو حق انتخاب نداری( با داد)
ات: من حق انتخاب دارم اصلا من چرا اینجام من حتا یه لحظه هم اینجا نمی مونم
جونکوک: حق نداری بری
ات: میبینی که چطوری میریم
داشتم از در میرفتم بیرون با حرف جونکوک وایستادم
جونکوک: اگه از اون در بری بیرون داداشتو دیگه نمیبینی
ادامه دارد
ات
با نور خورشید که به چشمام میخورد بیدار شدم جونکوک نبود ساعتو نگاه کردم اووو چقدر خوابیدم از تخت بلند شدم دستو صورتمو شستم و رفتم پایین هیچکس نبود انگار همه رفته بودن رفتم آشپز خونه اجوما اونجا بود
اجوما: صبح بخیر خانم جئون و خانم مینسو رفتن خرید شما هم بشینید براتون صبحانه بیارم
ات: صبح بخیر خیلی ممنونم
نشستم اجوما واسم صبحانه آورد داشتم صبحانه میخوردم که خانم جئون و مینسو اومدن
مینسو: زود صبحانتو بخور و آماده شو
ات: برای چی آماده شم
مینسو: ای دختریه احمق امروز روزه عروسیته
ات: چه عروسی من با هیجکس ازدواج نمیکنم
م/ج: دخترم دیگه نمیشه کاریش کرد امروز تو باید با جونکوک ازدواج کنی
ات
از صندلی بلند شدم و با داد گفتم
من با جونکوک ازدواج نمیکنم
جه چانگ
رفتم عمارت جونکوک دیدم ات داره داد میزنه میگه با جونکوک ازدواج نمیکنم منم زود به جونکوک زنگ زدم
جونکوک : بگو جه چانگ
جه چانگ: زود بیا عمارت ات میگه نمیخواد ازدواج کنه
جونکوک: تو راه عمارتم دارم میام
مینسو: وقتی داداشم دلش بخواد تو هیچی نمی تونی بگی (با پوزخند )
ات: من به داداشم میگم داداشم میاد و منو از اینجا میبره
مینسو : داداشت اگه به فکرت بود زودتر می اومد و تورو از اینجا می برد
(با پوزخند و خنده )
ات: داداشم میاد و منو از اینجا میبره
(با بغض )
مینسو : نمیاد (با خنده)
جه چانگ: مینسو چرا داری اذیتش میکنی
مینسو: من کی اذیتش کردم فقط دارم باهاش حرف میزنم
جونکوک
بو عجله رفتم خونه از ماشین پیاده شدم و رعتم سالون پیشه ات و بقیه
ات: جونکوک اینا چی میگن
جونکوک: ات بیا تو اتاق میخوام باهات حرف بزنم
ات: همینجا بگو تا همه بشنون
جونکوک: گفتم تویه اتاق
دسته ات رو گرفتم و بردم داخل اتاق و بهش گفتم
قراره امروز ازدوج کنیم برات لباس عروس میارن اونا رو می پوشی و ارایشگرا میان ارایشت میکنن
ات: چی من ازدواج نمیکم باهات تویه مافیایی
جونکوک: ببین ات این ازدواج به نفعه همه مونه بعدشم ما که عاشق همیم پس باید خوشحال باشیم
ات: من نمیتونم باهات ازدواج کنم تویه مافیایی (با داد)
جونکوک: ات ببین
ات:گفتم که نمیخوام (با داد و عصبانیت )
جونکوک : کافیه تو حق انتخاب نداری( با داد)
ات: من حق انتخاب دارم اصلا من چرا اینجام من حتا یه لحظه هم اینجا نمی مونم
جونکوک: حق نداری بری
ات: میبینی که چطوری میریم
داشتم از در میرفتم بیرون با حرف جونکوک وایستادم
جونکوک: اگه از اون در بری بیرون داداشتو دیگه نمیبینی
ادامه دارد
۴.۹k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.