بسم رب الشهداء...
بسم رب الشهداء...
شهیدمدافع حرم مرتضی زارع درکنار همرزم شهیدش سجادمرادی که به فاصله ی20 دقیقه ازهم شهید شدن...
آقامرتضی از اون مردهای روزگار بود که صاف و ساده و مثله کف دست به همه روراست بود...
مرتضی از بس صاف و ساده بود همه میدونستن مرتضی یه روزی شهید میشه...
ولی کی و کجا رو نمیدونستن...
وقتی شهیدشده بود خیلی هاتعجب نکردند
آقامرتضی گاهی اوقات زبونش میگرفت...
به قول خانوم آقامرتضی:
مرتضی زبونش میگرفت ولی هیچ وقت توعمل گیرنمیکرد و نمیگرفت...
یکی از بچه ها اسمش (م.ا)هست.میگفت:
یه شب بایکی از همکارهای آقامرتضی راهی تهران بودیم...
ساعت2.30یا3بعدنصف شب توراه بودیم.
به همکار مرتضی گفتم بذار یکم سر به سر رفقا بذاریم...
(م.ا)گفت زنگ زدم آقامرتضی...
جواب داد
گفتم:سلام آقای زارع.
گفت:سلام.
گفتم:خوبی؟
گفت:الحمدلله.
گفت:آقای(م.ا)چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
گفتم:نه آقامرتضی.
زنگ زدم برا نماز شب بیدارت کنم.
[روشوخی و مسخره بازی زنگ زده بود]
گفت:دستت درد نکنه آقای(م.ا)زحمت کشیدین.ممنون...
(م.ا)گفت این جریان رو کلا یادم رفته بود تاگذشت و مرتضی شهید شد...
چندوقت بعدشهادتش همکارش خانوم آقامرتضی رو دعوت میکنن خونه شون و این بنده خداآقای (م.ا)هم میره...
خانوم آقامرتضی به آقای(م.ا)میگن:
یادتونه زنگ زدین اون شب به مرتضی تابرانماز شب بیدارش کنین؟
(م.ا)میگه:بله یادم اومد.
خانوم آقامرتضی میگن:
اون شب مرتضی تاخود اذان صبح برات دعاکرد که صداش کردین برای نمازشب...
(م.ا)میگفت:
قصد من از زنگ زدن به مرتضی سربه سرش گذاشتن بود...
ولی آقامرتضی نماز شب رو خونده بودنو تونماز این بنده خدا رو هم تاتونسته بودن دعاکرده بودن...
مرتضی از اون مردهای بی ادعا بود که در حلب درراه دفاع از حضرت زینب(س)به فیض شهادت نائل آمدند...
شهادت بی قرار های جامونده از رفقاصلوات...
شهیدمدافع حرم مرتضی زارع درکنار همرزم شهیدش سجادمرادی که به فاصله ی20 دقیقه ازهم شهید شدن...
آقامرتضی از اون مردهای روزگار بود که صاف و ساده و مثله کف دست به همه روراست بود...
مرتضی از بس صاف و ساده بود همه میدونستن مرتضی یه روزی شهید میشه...
ولی کی و کجا رو نمیدونستن...
وقتی شهیدشده بود خیلی هاتعجب نکردند
آقامرتضی گاهی اوقات زبونش میگرفت...
به قول خانوم آقامرتضی:
مرتضی زبونش میگرفت ولی هیچ وقت توعمل گیرنمیکرد و نمیگرفت...
یکی از بچه ها اسمش (م.ا)هست.میگفت:
یه شب بایکی از همکارهای آقامرتضی راهی تهران بودیم...
ساعت2.30یا3بعدنصف شب توراه بودیم.
به همکار مرتضی گفتم بذار یکم سر به سر رفقا بذاریم...
(م.ا)گفت زنگ زدم آقامرتضی...
جواب داد
گفتم:سلام آقای زارع.
گفت:سلام.
گفتم:خوبی؟
گفت:الحمدلله.
گفت:آقای(م.ا)چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
گفتم:نه آقامرتضی.
زنگ زدم برا نماز شب بیدارت کنم.
[روشوخی و مسخره بازی زنگ زده بود]
گفت:دستت درد نکنه آقای(م.ا)زحمت کشیدین.ممنون...
(م.ا)گفت این جریان رو کلا یادم رفته بود تاگذشت و مرتضی شهید شد...
چندوقت بعدشهادتش همکارش خانوم آقامرتضی رو دعوت میکنن خونه شون و این بنده خداآقای (م.ا)هم میره...
خانوم آقامرتضی به آقای(م.ا)میگن:
یادتونه زنگ زدین اون شب به مرتضی تابرانماز شب بیدارش کنین؟
(م.ا)میگه:بله یادم اومد.
خانوم آقامرتضی میگن:
اون شب مرتضی تاخود اذان صبح برات دعاکرد که صداش کردین برای نمازشب...
(م.ا)میگفت:
قصد من از زنگ زدن به مرتضی سربه سرش گذاشتن بود...
ولی آقامرتضی نماز شب رو خونده بودنو تونماز این بنده خدا رو هم تاتونسته بودن دعاکرده بودن...
مرتضی از اون مردهای بی ادعا بود که در حلب درراه دفاع از حضرت زینب(س)به فیض شهادت نائل آمدند...
شهادت بی قرار های جامونده از رفقاصلوات...
۱.۶k
۱۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.