طوفان عشق پارت سیزده مهدیه عسگری
#طوفان_عشق #پارت_سیزده #مهدیه_عسگری
عصبی شدم خفن....منم سعی کردم به روش خودش بهش نیش بزنم.....پوزخندی زدم و گفتم:آره راست میگی آدمای دست خورده بدرد نمی خورن ...حالا منو خوبه ینفر دست خورده کرده تو رو چی؟!...تو که هزار تا دختر ازت استفاده کردن.....
به آنی صورتش سرخ شد و دستاش مشت شدن و از لای دندونای بهم کلید شدش گفت:چه من دست خورده رو بخوای چه نخوای مجبوری تحملم کنی....به زودی میام خواستگاریت....فعلا میزارم یه مدت به حال خودت باشی....دم در منتظرم....
اینارو گفت و از اتاق خارج شد و درو با تمام قوا بهم کوبید.....لباسامو توی ماشین لباسشویی انداخته بودم با ملافه ها حتما تا حالا خشک شده بودن...
رفتم درشون آوردم که دیدم یکم نم دارن ولی مهم نبود...سریع پوشیدم و از اتاق زدم بیرون که یوقت از بردنم منصرف نشه....
با دیدن خونش دهنم باز موند...این اینهمه خونه و ماشین و از کجا میاورد؟!... دانشگاه هم که میومد هر هفته با یه ماشین میومد.....
سریع از پلها رفتم پایین و در ورودی رو باز کردم که دیدم ماشینش اول باغ و خودشم تکیه داده بهش....
با دیدن من رفت نشست تو ماشین....نزدیک ماشینش که شدم با شک و تردید نشستم....راستش بازم ازش میترسیدم که نکنه بازم بلایی سرم بیاره....
تو دلم صلواتی فرستادم و درو باز کردم و تو ماشین آخرین مدلش نشستم.....
آدرس خونمون و خواست که دادم....تو کل راه سکوت حکم فرما بود و باهم حرف نمی زدیم....
عصبی شدم خفن....منم سعی کردم به روش خودش بهش نیش بزنم.....پوزخندی زدم و گفتم:آره راست میگی آدمای دست خورده بدرد نمی خورن ...حالا منو خوبه ینفر دست خورده کرده تو رو چی؟!...تو که هزار تا دختر ازت استفاده کردن.....
به آنی صورتش سرخ شد و دستاش مشت شدن و از لای دندونای بهم کلید شدش گفت:چه من دست خورده رو بخوای چه نخوای مجبوری تحملم کنی....به زودی میام خواستگاریت....فعلا میزارم یه مدت به حال خودت باشی....دم در منتظرم....
اینارو گفت و از اتاق خارج شد و درو با تمام قوا بهم کوبید.....لباسامو توی ماشین لباسشویی انداخته بودم با ملافه ها حتما تا حالا خشک شده بودن...
رفتم درشون آوردم که دیدم یکم نم دارن ولی مهم نبود...سریع پوشیدم و از اتاق زدم بیرون که یوقت از بردنم منصرف نشه....
با دیدن خونش دهنم باز موند...این اینهمه خونه و ماشین و از کجا میاورد؟!... دانشگاه هم که میومد هر هفته با یه ماشین میومد.....
سریع از پلها رفتم پایین و در ورودی رو باز کردم که دیدم ماشینش اول باغ و خودشم تکیه داده بهش....
با دیدن من رفت نشست تو ماشین....نزدیک ماشینش که شدم با شک و تردید نشستم....راستش بازم ازش میترسیدم که نکنه بازم بلایی سرم بیاره....
تو دلم صلواتی فرستادم و درو باز کردم و تو ماشین آخرین مدلش نشستم.....
آدرس خونمون و خواست که دادم....تو کل راه سکوت حکم فرما بود و باهم حرف نمی زدیم....
۳.۸k
۲۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.