P

P.3

اون شب که جوابشو نگرفتو در بسته موند، فقط آروم گفت:

ـ "مرسی که حداقل گذاشتی صدات برسه بهم..."
بعد همون‌طور ساکت از خونه رفت. با دلی شکسته‌تر از اون چیزی که نشون می‌داد.

صبح روز بعد، هوا روشن ولی دلش هنوز تاریک بود. با یه دسته گل اومد دوباره دم خونه‌شون. یه دسته گل ساده... اما پُر از حرف.

مامان ا.ت درو باز کرد، تعجب کرد اما لبخند زد.

ـ "باز اومدی پسرم؟"

جیهوپ خجالت‌زده ولی با لبخند گفت:
ـ "امروز فقط می‌خوام گوش کنه. حرفی نزنم، فقط گوش کنه."

همون موقع، ا.ت از اتاقش اومده بود بیرون که بره دستشویی. صدای حرف زدن از پایین شنید. آروم سرک کشید، و وقتی نگاهش به جیهوپ افتاد، یهو خشکش زد.
قلبش یه لحظه وایساد. همون‌طور که دست به دیوار گرفته بود، یه قدم عقب رفت که برگرده تو اتاق، ولی جیهوپ سریع متوجه شد، صداش زد:

ـ "ا.ت… صبر کن!"

قبل از اینکه بتونه بدوه، جیهوپ پرید جلوشو گرفت.
دسته گل توی دستش، نفس‌نفس می‌زد.
ـ "ببین... من دیشب نفهمیدم چرا انقد ناراحت شدی. ولی فهمیدم که بی‌تو، یه‌جوریم که انگار دارم نصفه نفس می‌کشم."

ا.ت لباش لرزید. دلش می‌خواست بگه "منم دلم برات تنگ شده لعنتی"، ولی بغض اجازه نمی‌داد.

جیهوپ گل‌ها رو گرفت جلوش:
ـ "اینارو نیاوردم که ببخشیم تموم شه... آوردم چون دوست دارم دوباره از اول شروع کنیم. این بار درست. این بار بدون دعواهای مسخره، بدون غرور."

چند ثانیه فقط نگاه بود و نفس‌های سنگین.

بعد، ا.ت بالاخره گفت:
ـ "دلم برات تنگ شده... خیلی."

جیهوپ لبخند زد. اون لبخند معروفش که ا.ت همیشه عاشقش بود.

و همون‌جا، جلوی در، همه چی دوباره از نو شروع شد...

پایان.
دیدگاه ها (۳)

P.1اون روز قرار بود با شوگا کیک درست کنن. البته بیشترش قرار ...

p.2کیک آماده بود بره تو فر، ولی معلوم نبود بیشتر مواد رفت تو...

P.2جیهوپ دیگه طاقت نیاورد. دید هرچی زنگ میزنه و ویس میده بی‌...

P.1اون روز خیلی گند زده بود. از همون صبح که باهاش حرف زدم، م...

پارت 3

●بال های سیاه و سفید○پارت 15

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط