P
P.2
جیهوپ دیگه طاقت نیاورد. دید هرچی زنگ میزنه و ویس میده بیفایدهست، پاشد همون شب رفت دم خونهی ا.ت. بارون نمنم میاومد، کاپشنشو کشید رو سرش، گوشی تو دستش، نفسش سنگین.
رسید دم خونهشون، زنگو زد. چند ثانیه بعد در باز نشد، فقط مامان ا.ت اومد دم در.
با نگرونی گفت:
ـ "چیشده پسرم؟"
جیهوپ لباشو فشار داد، صداش گرفته بود:
ـ "میشه ببینمش؟ ا.ت... جواب نمیده."
مامانش یه نگاهی به قیافهی خیس و دلمردهی جیهوپ انداخت، با دلسوزی گفت:
ـ "رفته تو اتاقش، خودشو زندونی کرده. از عصری تا حالا هیچی نخورده، هیچی نگفته."
جیهوپ یه قدم جلوتر رفت:
ـ "میتونم باهاش حرف بزنم؟ حتی پشت در... فقط بذار صدامو بشنوه."
مامان ا.ت نفس عمیقی کشید، آروم سرشو تکون داد.
ـ "بیا تو... ولی نمیدونم درو باز میکنه یا نه."
جیهوپ آروم از پلهها بالا رفت، جلوی در اتاق وایساد. گوششو چسبوند به در. صدای آهنگ ملایمی از داخل میاومد. یه جوری که انگار ا.ت با اون آهنگا داره خودشو آروم میکنه.
با صدای آرومی گفت:
ـ "ا.ت؟ میدونم صدای منو میشنوی. نمیخوام معذرتخواهی کنم، میخوام فقط... بدونی که دلم برات تنگ شده. نمیتونم بدون تو."
یه مکث کرد، بعد سرشو گذاشت رو در، انگار بخواد از همون چوب لعنتی عبور کنه و بغلش کنه.
ـ "باز کن درو... خواهش میکنم."
ولی...
دری که هنوز قفل بود. و دختری که پشت اون در، با لبهایی که میلرزیدن، اشکاشو تو سکوت میریخت
جیهوپ دیگه طاقت نیاورد. دید هرچی زنگ میزنه و ویس میده بیفایدهست، پاشد همون شب رفت دم خونهی ا.ت. بارون نمنم میاومد، کاپشنشو کشید رو سرش، گوشی تو دستش، نفسش سنگین.
رسید دم خونهشون، زنگو زد. چند ثانیه بعد در باز نشد، فقط مامان ا.ت اومد دم در.
با نگرونی گفت:
ـ "چیشده پسرم؟"
جیهوپ لباشو فشار داد، صداش گرفته بود:
ـ "میشه ببینمش؟ ا.ت... جواب نمیده."
مامانش یه نگاهی به قیافهی خیس و دلمردهی جیهوپ انداخت، با دلسوزی گفت:
ـ "رفته تو اتاقش، خودشو زندونی کرده. از عصری تا حالا هیچی نخورده، هیچی نگفته."
جیهوپ یه قدم جلوتر رفت:
ـ "میتونم باهاش حرف بزنم؟ حتی پشت در... فقط بذار صدامو بشنوه."
مامان ا.ت نفس عمیقی کشید، آروم سرشو تکون داد.
ـ "بیا تو... ولی نمیدونم درو باز میکنه یا نه."
جیهوپ آروم از پلهها بالا رفت، جلوی در اتاق وایساد. گوششو چسبوند به در. صدای آهنگ ملایمی از داخل میاومد. یه جوری که انگار ا.ت با اون آهنگا داره خودشو آروم میکنه.
با صدای آرومی گفت:
ـ "ا.ت؟ میدونم صدای منو میشنوی. نمیخوام معذرتخواهی کنم، میخوام فقط... بدونی که دلم برات تنگ شده. نمیتونم بدون تو."
یه مکث کرد، بعد سرشو گذاشت رو در، انگار بخواد از همون چوب لعنتی عبور کنه و بغلش کنه.
ـ "باز کن درو... خواهش میکنم."
ولی...
دری که هنوز قفل بود. و دختری که پشت اون در، با لبهایی که میلرزیدن، اشکاشو تو سکوت میریخت
- ۲۸.۳k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط