روی برگ های پاییزی ایستاده بودم کمی آنطرف تر او را دیدم ت
روی برگ های پاییزی ایستاده بودم کمی آنطرف تر او را دیدم تلو تلو خوران باسیل اشک هایی که روی گونه هایش را پوشانده بود و مشت هایی گره کرده. به سمت او رفتم نباید تنها رهایش میکردم. بلافاصله بعد از دیدنم در آغوشم فرود آمد، برای دیدن او آمده بود، بیمار اتاق 52. بیماری که افکار مالیخولیایی او را زمین گیر کرده بود همه جارا سیاه میدید، خود را سیاه تر .او تنها کسی بود که به دیدنش میآمد؛ روزهای اول تمام هفته و این اواخر یکشنبه هایش را به دیدن بیماری که تکه ای از وجودش بود اختصاص میداد. هربار با اشک آسایشگاه خاکستری رنگ را ترک میکرد. از او پرسیده بودم چرا نمیرود سراغ زندگیش؟چرا بیمار اتاق ۵۲ را ترک نمیکند او هر بار پاسخ میداد، بیمار اتاق ۵۲ تمام زندگیش است. ابتدا لبخند کجی کنار لبم جا خوش میکرد و کلیشه های آبکیش را به سخره میگرفتم اما پس از هفته های متوالی او اشک میریخت و من هم پذیرایی بغض میشدم و اشک گوشه چشم هایم جا خوش میکرد. این بار فرق میکرد، دیدم که در مدت چند ساعت رمق ایستادن را از دست داد، دیدم روی خاک فرو آمد.
آخرین بار خبر بهبود بیمار اتاق ۵۲ را داده بود با گل های سرخ. انگار برای چند روز ورق برگشته بود. اما طولی نکشید بود که کتاب بسته شده بود. دیگر بیمار اتاق ۵۲یی وجود نداشت. دیگر اویی وجود نداشت، گویی بیمار ۵۲ واقعا زندگیش بود. او دیگر زندگی ای نداشت. او دیگر وجودی نداشت.
بیمار ۵۲ رفت او هم رفت.داستان اینجا با به پایان رسیدن یک شخصیت، به پایان رسید.
"محی"
تراوشات خیلی یهویی
آخرین بار خبر بهبود بیمار اتاق ۵۲ را داده بود با گل های سرخ. انگار برای چند روز ورق برگشته بود. اما طولی نکشید بود که کتاب بسته شده بود. دیگر بیمار اتاق ۵۲یی وجود نداشت. دیگر اویی وجود نداشت، گویی بیمار ۵۲ واقعا زندگیش بود. او دیگر زندگی ای نداشت. او دیگر وجودی نداشت.
بیمار ۵۲ رفت او هم رفت.داستان اینجا با به پایان رسیدن یک شخصیت، به پایان رسید.
"محی"
تراوشات خیلی یهویی
۲۸.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۱