فصل دوم pاخر
فصل دوم pاخر
سه سال بعد:
امروز هوا بارونی بود و من چندروزی حالت تهوع داشتم، شک داشتم که حامله باشم ولی فعلا چیزی به جونگ کوک نکفتم تا برم سنوگرافی
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون و ماشین رو رشن کردم به سمت بیمارستان رفتم، بعد چند مین رسیدم، تو نوبت بودم که اسممو صدا زدن با استرس رفتم داخل
دکتر: خش اومدید لطفا رو تخت دراز بکشید و لباستونو بدید بالا
هه سو: ممنونم، باشه
رو تخت دراز کشیدم و لباسمو دادم بالا، مایه ای ژل مانند زد رو شکمم و دستگاه رو کذاشت رو شکمم
دکتر: تبریک میگم بهتون شما باردار هستید و الانم خیلی از وقتتون گذشته
هه سو: من باردارم؟ مگه چندماهمه؟
دکتر: شما الان تو، 5ماه هستید خانم و باید هفته دیکه برا جنسیتش بیاید چطوری تا الان نفهمیدید
هه سو: نمیدونم باید چی بگم(اشک شوق) ممنونم ازتون فعلا
از اونجا اومدم بیرون و رفتم تو ماشین نشستم و دستمو گذاشتم رو شکمم
هه سو: قربونت برم من الان بابایی مه اوند بهش بگم تو لومدی تو دلم (ارع بدبخ بایدم بیاد تو دلت😈) کلی خوشحال میشه
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه رفتم
بعد از چند مین رسیدم، کلید رو انداختو تو در و وارد شدن، لباسامو پرت کردم رو مبل و رفتم بهسمت اشپزخونه الانا بود که کوکی بیاد
کلی تدارکات دیدم و میز و اماده کردم منتظر بودم جونگکوک بیاد
در باز شد فهمیدم کوکی اومده
کوک: سلاااام من اومدم عشقم
هه سو: سلااااااام چطوری عشقم
کوک: هعی خوبم تو خوبی؟ چه خبر، اوه اوه این میز برا چیهـ
هه سو: با بشین تا بهت بگم، هب در این جعبه رو باز کنه یه نامه توشه
کوک: اوک
در جعبه رو باز کرد و نامه رو از داخل جعبه در اورد و شروع کرد به خوندنش با صدای بلند
کوک: سلام بابایی، امیدپارم حالت خوب باشه، امروز مامانی فهمید که من اومدم به زندگیتونو و قراره کلی باهم خش بگذرونیم عاشقتم بابایی از طرف نی نی
کوک: چه قشنک، وایسا، هه سو تو.... تو حامله ای؟
هه سو: اهوم
کوک: واااااایخدایااااااا یه باااانی کوچولووووخدایااااا(هه سو رو بغل میکنه و کلی خوشحللی دیکه)
پایان&
(بچه ها خیلی چرت شد ولی خب به جاش فیک قشنک تر داریم فداتون بشم حمایت کنید)
سه سال بعد:
امروز هوا بارونی بود و من چندروزی حالت تهوع داشتم، شک داشتم که حامله باشم ولی فعلا چیزی به جونگ کوک نکفتم تا برم سنوگرافی
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون و ماشین رو رشن کردم به سمت بیمارستان رفتم، بعد چند مین رسیدم، تو نوبت بودم که اسممو صدا زدن با استرس رفتم داخل
دکتر: خش اومدید لطفا رو تخت دراز بکشید و لباستونو بدید بالا
هه سو: ممنونم، باشه
رو تخت دراز کشیدم و لباسمو دادم بالا، مایه ای ژل مانند زد رو شکمم و دستگاه رو کذاشت رو شکمم
دکتر: تبریک میگم بهتون شما باردار هستید و الانم خیلی از وقتتون گذشته
هه سو: من باردارم؟ مگه چندماهمه؟
دکتر: شما الان تو، 5ماه هستید خانم و باید هفته دیکه برا جنسیتش بیاید چطوری تا الان نفهمیدید
هه سو: نمیدونم باید چی بگم(اشک شوق) ممنونم ازتون فعلا
از اونجا اومدم بیرون و رفتم تو ماشین نشستم و دستمو گذاشتم رو شکمم
هه سو: قربونت برم من الان بابایی مه اوند بهش بگم تو لومدی تو دلم (ارع بدبخ بایدم بیاد تو دلت😈) کلی خوشحال میشه
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه رفتم
بعد از چند مین رسیدم، کلید رو انداختو تو در و وارد شدن، لباسامو پرت کردم رو مبل و رفتم بهسمت اشپزخونه الانا بود که کوکی بیاد
کلی تدارکات دیدم و میز و اماده کردم منتظر بودم جونگکوک بیاد
در باز شد فهمیدم کوکی اومده
کوک: سلاااام من اومدم عشقم
هه سو: سلااااااام چطوری عشقم
کوک: هعی خوبم تو خوبی؟ چه خبر، اوه اوه این میز برا چیهـ
هه سو: با بشین تا بهت بگم، هب در این جعبه رو باز کنه یه نامه توشه
کوک: اوک
در جعبه رو باز کرد و نامه رو از داخل جعبه در اورد و شروع کرد به خوندنش با صدای بلند
کوک: سلام بابایی، امیدپارم حالت خوب باشه، امروز مامانی فهمید که من اومدم به زندگیتونو و قراره کلی باهم خش بگذرونیم عاشقتم بابایی از طرف نی نی
کوک: چه قشنک، وایسا، هه سو تو.... تو حامله ای؟
هه سو: اهوم
کوک: واااااایخدایااااااا یه باااانی کوچولووووخدایااااا(هه سو رو بغل میکنه و کلی خوشحللی دیکه)
پایان&
(بچه ها خیلی چرت شد ولی خب به جاش فیک قشنک تر داریم فداتون بشم حمایت کنید)
۸۰.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.