پارت 1۶ آخرین تکه قلبم
#پارت_1۶ #آخرین_تکه_قلبم
نیما
ساعت ۷ونیم رو نشون میداد ...
یه بیست دقیقه ایه دم مغازه ی لباس فروشی که نیاز داخلش کار میکنه منتظرشم تا بیاد..
دختر ریزه میزه ای با کوله پشتی مشکیش در مغازه رو باز کرد .
اولین بار که دیدمش فکر نمیکردم انقدر دلمو ببره ..
نشست روی صندلی و گوشیشو گرفت دستش.
از یه جا نشستن و منتظر موندن متنفر بود..
چی باعث شده که بباد توی همچین کاری؟!
لیوانشو پر از چای کرد..هنوزم چای اولویت اولشه !
سرم رو گذاشتم روی فرمون ..به یاد اون موقع ها که منتظر میموندم تا از مدرسش تعطیل شه و بیاد پیشم.
با اون لباس فرم گشادش بازم دلبری میکرد برام !
چشمامو بستم .. محکم ..
****
(پلی بک به خاطرات گذشته)
از پشت پنجره شدت بارونو دیدم ، تو این بارون لباس گرم نپوشیده ، خیس بشه ممکنه سرما بخوره، بعد از یک ماه سرماخوردگی تازه خوب شده ؛ باید برم !
سوئیچ ماشینو برداشتم و هودی توسی رنگمو تنم کردم.
یکم دیر شده بود زنگ خورده بود و خیابون پر از دخترایی با لباسای سرمه ای بود.
با آرزو دوست دختر امیر (امیر دوستم) داشت میومد و با چشم دنبال ماشینم میگشت!
هوا تاریک شده بود..
بوق زدم، از آرزو خدافظی کرد و سوار ماشینم شد ..
نوک دماغش قرمز شده بود.
_سلام
_سلام
_فکر نمیکردم بیای !
_حتما میومدم .. بارون بباره و بزارم خیس شی؟
لبخند زد و گفت:
_اولین بارون پاییزیمونه ها..!
_آره !
_آرزو کن !
_باشه
آرزو میکنم همیشه همینجوری بمونیم ..
_ آرزو کردی؟
_آره .
تُ رو انقدر آرزو میکنم تا شاید یه روز برآورده شی ..!
نیما
ساعت ۷ونیم رو نشون میداد ...
یه بیست دقیقه ایه دم مغازه ی لباس فروشی که نیاز داخلش کار میکنه منتظرشم تا بیاد..
دختر ریزه میزه ای با کوله پشتی مشکیش در مغازه رو باز کرد .
اولین بار که دیدمش فکر نمیکردم انقدر دلمو ببره ..
نشست روی صندلی و گوشیشو گرفت دستش.
از یه جا نشستن و منتظر موندن متنفر بود..
چی باعث شده که بباد توی همچین کاری؟!
لیوانشو پر از چای کرد..هنوزم چای اولویت اولشه !
سرم رو گذاشتم روی فرمون ..به یاد اون موقع ها که منتظر میموندم تا از مدرسش تعطیل شه و بیاد پیشم.
با اون لباس فرم گشادش بازم دلبری میکرد برام !
چشمامو بستم .. محکم ..
****
(پلی بک به خاطرات گذشته)
از پشت پنجره شدت بارونو دیدم ، تو این بارون لباس گرم نپوشیده ، خیس بشه ممکنه سرما بخوره، بعد از یک ماه سرماخوردگی تازه خوب شده ؛ باید برم !
سوئیچ ماشینو برداشتم و هودی توسی رنگمو تنم کردم.
یکم دیر شده بود زنگ خورده بود و خیابون پر از دخترایی با لباسای سرمه ای بود.
با آرزو دوست دختر امیر (امیر دوستم) داشت میومد و با چشم دنبال ماشینم میگشت!
هوا تاریک شده بود..
بوق زدم، از آرزو خدافظی کرد و سوار ماشینم شد ..
نوک دماغش قرمز شده بود.
_سلام
_سلام
_فکر نمیکردم بیای !
_حتما میومدم .. بارون بباره و بزارم خیس شی؟
لبخند زد و گفت:
_اولین بارون پاییزیمونه ها..!
_آره !
_آرزو کن !
_باشه
آرزو میکنم همیشه همینجوری بمونیم ..
_ آرزو کردی؟
_آره .
تُ رو انقدر آرزو میکنم تا شاید یه روز برآورده شی ..!
۲.۶k
۲۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.