عشق تحت تعقیب
عشق تحت تعقیب
بخش سیوهفتم
سونیک
_ شدو...ببینم هنوزم ناراحتی؟
شدو: ن...نه.
_ پس چرا چهرهات یه چیز دیگه میگه.
شدو: من...خوبم...چیزی نیست.
_ دروغ نگو...میدونم که ناراحتی، من بهت گفتم که خودتو مقصر ندون، از این اتفاقا واسه هرکسی میفته.
شدو: سونیک الان نه.
_ اگه الان نه پس کی! میدونم واسه این اتفاق ناراحتی اما من خوشحالم که تونستم پیدات کنم.
شدو: ببخشید که ناراحتت کردم اما فکر کنم...
( سونیک با بغض): نمیخواستی که بیارمت پیش خودم؟... هروقت باهات حرف میزنم صورتت رو برمیگردونی....انگار من باعث میشم حالت بد بشه.
__________________
شدو
وقتی سونیک این حرفو زد یه لحظه از کارم پشیمون شدم. من ازش بدم نمیاد اما انگار زیادهروی کردم...که یهو بغضش تبدیل به گریه شد.
_ سونیک...هیهی لطفا گریه نکن...
سونیک: میخوای که دوباره فرار کنی و بری؟
اوه انگاری بدجوری احساساتش شدید شده.
_ نه من فرار نمیکنم...شششش آروم باش من که الان اینجام.
و دستام رو گذاشتم رو گونههاش و اشکاش رو پاک میکردم.
سونیک: دروغ نگو بهم...
_ بهت دروغ نمیگم، هیچوقت...
و دستامو بیشتر روی گونههاش فشار دادم و صورتشو نزدیک خودم کردم و بوسیدمش. قلبم داشت تند میزد نمیدونم برای چی اما انگار قلب اونم این حسو داشت. بعدش پیشونیم و بهش نزدیک کردم و نوازشش میکردم.
_ ببین من هیچوقت ولت نمیکنم، تو برام مثل یه جواهر جادویی با ارزشی.
بعد به چشام نگاه کرد، چشماش برق میزدن از خوشحالی زیاد خیلی خوشحال شدم که حالش خوب شد. بعدش بلندش کردم و بردمش توی اتاق و گذاشتمش روی تخت، برای اینکه حالش دوباره بد نشه کنارش خوابیدم.
سونیک: خیلی دوست دارم...شدو.
_ منم همینطور سونیک.
بخش سیوهفتم
سونیک
_ شدو...ببینم هنوزم ناراحتی؟
شدو: ن...نه.
_ پس چرا چهرهات یه چیز دیگه میگه.
شدو: من...خوبم...چیزی نیست.
_ دروغ نگو...میدونم که ناراحتی، من بهت گفتم که خودتو مقصر ندون، از این اتفاقا واسه هرکسی میفته.
شدو: سونیک الان نه.
_ اگه الان نه پس کی! میدونم واسه این اتفاق ناراحتی اما من خوشحالم که تونستم پیدات کنم.
شدو: ببخشید که ناراحتت کردم اما فکر کنم...
( سونیک با بغض): نمیخواستی که بیارمت پیش خودم؟... هروقت باهات حرف میزنم صورتت رو برمیگردونی....انگار من باعث میشم حالت بد بشه.
__________________
شدو
وقتی سونیک این حرفو زد یه لحظه از کارم پشیمون شدم. من ازش بدم نمیاد اما انگار زیادهروی کردم...که یهو بغضش تبدیل به گریه شد.
_ سونیک...هیهی لطفا گریه نکن...
سونیک: میخوای که دوباره فرار کنی و بری؟
اوه انگاری بدجوری احساساتش شدید شده.
_ نه من فرار نمیکنم...شششش آروم باش من که الان اینجام.
و دستام رو گذاشتم رو گونههاش و اشکاش رو پاک میکردم.
سونیک: دروغ نگو بهم...
_ بهت دروغ نمیگم، هیچوقت...
و دستامو بیشتر روی گونههاش فشار دادم و صورتشو نزدیک خودم کردم و بوسیدمش. قلبم داشت تند میزد نمیدونم برای چی اما انگار قلب اونم این حسو داشت. بعدش پیشونیم و بهش نزدیک کردم و نوازشش میکردم.
_ ببین من هیچوقت ولت نمیکنم، تو برام مثل یه جواهر جادویی با ارزشی.
بعد به چشام نگاه کرد، چشماش برق میزدن از خوشحالی زیاد خیلی خوشحال شدم که حالش خوب شد. بعدش بلندش کردم و بردمش توی اتاق و گذاشتمش روی تخت، برای اینکه حالش دوباره بد نشه کنارش خوابیدم.
سونیک: خیلی دوست دارم...شدو.
_ منم همینطور سونیک.
- ۴.۳k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط