۱۸۲
#۱۸۲
مامان پری و بابا داشتن توی آشپزخونه صبحانه میخوردن..
بهشون ملحق شدمو با لبخند صبح بخیر گفتم...
به وضوح حس میکردم که بابا راحت نیست... توی چشمام نگاه نمیکرد..
حتما واسه دیشب بود!
به خاطره پسرش حتما اونم شرمنده بود!
ولی بیگناه ترین آدما توی جریان زندگی من همین مامان پری و بابا بودن!
از سر جام بلند شدمو دستمو دوره گردن بابا حلقه کردم..
سرمو گداشتم روی شونه اش و با لبخند گفتم..
_ بابا شما اصال هیچ تقصیری توی زندگی من ندارید.. همیشه از حمایتتون خوشحال بودم... شما کم کاریای پدرم رو هم
جبران کردید..
پس باهام راحت باشید...
از جا بلند شد و محکم بغلم گرفت..
_ ببخش بابا... ببخش.. وقتی توی کالنتری گفتی باورم نشد.. گفتم مگه
پسرم میتونه؟ ولی خب با سکوتش فهمیدم حق با تو بوده... بابا پشتتم .. فقط تو ببخش..
پر از حس خوب بودم..
اینکه ازم حمایت میکردن واقعا حس جالبی بود!
تا حاال توی این ۲۷ سال زندگیم هیچکس از تصمیمات زندگیم حمایت نکرد..
هیچ کس کمکم نکرد..
مامان پری و بابا داشتن توی آشپزخونه صبحانه میخوردن..
بهشون ملحق شدمو با لبخند صبح بخیر گفتم...
به وضوح حس میکردم که بابا راحت نیست... توی چشمام نگاه نمیکرد..
حتما واسه دیشب بود!
به خاطره پسرش حتما اونم شرمنده بود!
ولی بیگناه ترین آدما توی جریان زندگی من همین مامان پری و بابا بودن!
از سر جام بلند شدمو دستمو دوره گردن بابا حلقه کردم..
سرمو گداشتم روی شونه اش و با لبخند گفتم..
_ بابا شما اصال هیچ تقصیری توی زندگی من ندارید.. همیشه از حمایتتون خوشحال بودم... شما کم کاریای پدرم رو هم
جبران کردید..
پس باهام راحت باشید...
از جا بلند شد و محکم بغلم گرفت..
_ ببخش بابا... ببخش.. وقتی توی کالنتری گفتی باورم نشد.. گفتم مگه
پسرم میتونه؟ ولی خب با سکوتش فهمیدم حق با تو بوده... بابا پشتتم .. فقط تو ببخش..
پر از حس خوب بودم..
اینکه ازم حمایت میکردن واقعا حس جالبی بود!
تا حاال توی این ۲۷ سال زندگیم هیچکس از تصمیمات زندگیم حمایت نکرد..
هیچ کس کمکم نکرد..
۱۲.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.