(ڪاور شخصیـت اصلے بهـراد)
(ڪاور شخصیـت اصلے بهـراد)
پارت۵-۶ (ایسو وبهراد خواهر برادرنا)
رسیدیم خونہ عمہ خونشون واقعن دوسداشتنے بود حیاطش خیلے بزرگ نبود ولی چمن ڪاری بود و سرو های ڪاج و بوتہ های رز فضا رو خیلی شاعرانہ کرده بود و وسط این بوتہ ها خالی از چمن یه راه بود برای رفت و امد که عین پیاده رو های موزاییڪی بود
رفتیم تو وعماد بلافاصلہ بعد از سلام و احوالپرسی پرید تو اتاقش و منم با بقیہ سرگرم شدم که
بهراد:سلام کِی اومدین؟
-سلام همین ده دقه پیش
بهراد:خوش گذشت؟! با من ڪہ نیومدے
-خوب بود ؛اشڪال نداره فردا شب ازت شام میگیرم
بهراد: خوبہ یه شامم افتادیـم دختر دایی
-ارههههه پس چی فڪ ڪردی میام فقط ازت یه بستنے یا ڪافے میگیرم؟!!!!
بهراد خندید و من میخکووب چال گونه ش شدم!
عههههه چطور من اینو ندیده بودم همینجوری نگام بهش خیره بود و بہ قضایای امروز فڪ میڪردم و متوجہ اومدن عمـاد نشـدم تو حال و هوای خودم بودم ڪه یہ لحظہ احساس کردم کسی تو 2سانتیہ صورتم قرار داره بهراد بود همون جوری ک تقریبا بهم چسبیده بود
بهراد:چتہ سہ ساعتہ میگم بریم شام جواب نمیدی?(اصا متوجہ نبودم عمادم اونجاس و به ما نگاه میکنه)
از این کار یهویی ش قلبم تند میزد
-ببخشید حواس
هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم بهراد رف عقب سرشو انداخت پایین و چشاشو بست بعد چند لحظه پاشد و به منم گفت بیا شام منم فک کردم چون حواسم ب حرفاش نبوده چیزی گفته و نشنیدم ناراحت شده تازه متوجه عماد شدم وگفتم
-عه اینجایی؟
+اگہ سہ ساعت زل نمیزدی به بهراد متوجه اومدنم و اینڪہ چن بار صدات کردم میشدی اینم اخم کرد و رفت
اه اینا چشون شد یهویی!
عماد
رفتم اتاقم و به دوستم امیر پیام دادم
+سلام خوبی؟
امیر:ممنون چیشد؟ب نتیجه رسیدی؟؟!
+نم
نذاشت حرفمو بزنم و گفت
امیر:ببین عماد از بچگی بهتون تلیقین کردن که عماد و ایسو مال همن واز این حرفا خودتم هیچ حسی جز اینکه همبازی بچگیت بوده بهش نداری پس
ایندفعه من نذاشتم حرف بزنہ
+من خیلی دوسش دارم!
امیر:اما عماد تو که گفتی نمیتونی ب ایسو برای ازدواج و زندگ
+منظورم ملڪہ میگم من ملڪ و دوس دارم!
امیر:میدونستم از اون غیرتی بازیای امروزت معلوم بود چلی مطمئنی؟اخه فقط یه ماه و نیمہ کہ میشناسیش
+یه ماه و نیم چیه از همون دفعہ اول شد...و ماجرای اونروز و که عجله داشتم و دیر رسیدم بیمارستان و نزدیک ورودی بیمارستان به دخترا برخوردم و...رو تعریف کردم
امیر:خب بهش چیزی نمیگی؟!
+اون سرش یہ جا دیگہ گرمہ بیخیال داداش ببینم چی میشه
امیر:باشہ ولی از دستش نده شاید دیگه پیش نیاد از این قضایا که اقا عماد ما بیاد بگه از یکی خوشش میاد شب خوش رفیق!
-همچنین
رو تختم دراز کشیدم واهنگ بدکاری دستم میدی ماکان بند و پلی کردم
بدکاری دستم میدی ازتوودستم میری
میدونم اخرشم میمونه بام دلگیری
(بدکاری داری دستم میدی دختر)
نمیذاره تاثیری رودل تواصلا
اینکه من وابستم تو بری میترسم
(کاش یکم این حس منو داشتی و میفهمیدی)
²(من واسہ چشمات دل تنگم پره میترسم
بد شده انگاری حال من نیس دستم)²
( میترسم از دستت بدم بدون اینکه حتی یبار بغلت کنم و ببوسمت حالم بد میشه وقتی واسه بقیه میخندی وقتی بهراد و بغل میکنی)
دوباره این قلب بیقراره
اروم نداره که طاقت بیاره
نگو که چشمات دوسم نداره
دوسم نداره
................................
یڪ ماه بعد... اواسط بهمن ماه
دوماه و نیم میشد کع بابا و عمه اشتی کرده بودن و رفت امدمون زیاد شده بود تو این دو ماه ونیم فهمیدم کہ بدجوری از عماد خوشم اومدہ ولی اون جدیدا زیاد باهام خوب نی اولا قصد داشتم کاری کنم که توجهشو جلب کنه ولی بعد گفتم که اگه قراره کسی اول چیزی اعتراف کنه باید اون باشه
تو عالم خودم بودم (ورزش داشتیم و من تنها ی گوشه بودم دوستامم اومدن اما گفتم میخوام تنها باشم) تانیا اومد
تانیا:به کمکت احتیاج دارم
-چیشده ابجی؟
تانیا:اون پسره بود عماد؛خوب؟؟
(لابد حالا میگه میخوام مخشو بزنم)
-خب؟!!!!!
تانیا:یه دوستی داره اسمش امیده (عجب!تانیا امیدو از کجا میشناسه)
-اه زوود بگو دیگه
تانیا:یه ماه پیش باهاش دوست شدم وبیرون میرفتیم تا اینکه یه شب زنگ زد بخاطر تولدم شام بریم بیرون اما نرفتیم (گریه ش گرفت)منو برد خونه ش اولش کمی ترسیدم ولی بعد نشستیم شام خوردم فیلم دیدیم وکلی خوب بود من سرمو گذاشتم رو شونه ش اونم با لبخند نگام میکرد اومد طرفم و موهامو بوسید بعدش(ساکت شد)
-بعدش چی تانی؟؟؟چیشد?بلایی سرت اورده؟اذیتت کرد
تانیا:احساس خواب الودگی داشتم کع خوابم برد بیدار که شدم ساعت12شب بود ودیدم تو اتاقشم چند مین بعد اومد ولی صورتش سرد وبی حالت بود بهم گفت پاشو برسونمت دادا
پارت۵-۶ (ایسو وبهراد خواهر برادرنا)
رسیدیم خونہ عمہ خونشون واقعن دوسداشتنے بود حیاطش خیلے بزرگ نبود ولی چمن ڪاری بود و سرو های ڪاج و بوتہ های رز فضا رو خیلی شاعرانہ کرده بود و وسط این بوتہ ها خالی از چمن یه راه بود برای رفت و امد که عین پیاده رو های موزاییڪی بود
رفتیم تو وعماد بلافاصلہ بعد از سلام و احوالپرسی پرید تو اتاقش و منم با بقیہ سرگرم شدم که
بهراد:سلام کِی اومدین؟
-سلام همین ده دقه پیش
بهراد:خوش گذشت؟! با من ڪہ نیومدے
-خوب بود ؛اشڪال نداره فردا شب ازت شام میگیرم
بهراد: خوبہ یه شامم افتادیـم دختر دایی
-ارههههه پس چی فڪ ڪردی میام فقط ازت یه بستنے یا ڪافے میگیرم؟!!!!
بهراد خندید و من میخکووب چال گونه ش شدم!
عههههه چطور من اینو ندیده بودم همینجوری نگام بهش خیره بود و بہ قضایای امروز فڪ میڪردم و متوجہ اومدن عمـاد نشـدم تو حال و هوای خودم بودم ڪه یہ لحظہ احساس کردم کسی تو 2سانتیہ صورتم قرار داره بهراد بود همون جوری ک تقریبا بهم چسبیده بود
بهراد:چتہ سہ ساعتہ میگم بریم شام جواب نمیدی?(اصا متوجہ نبودم عمادم اونجاس و به ما نگاه میکنه)
از این کار یهویی ش قلبم تند میزد
-ببخشید حواس
هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم بهراد رف عقب سرشو انداخت پایین و چشاشو بست بعد چند لحظه پاشد و به منم گفت بیا شام منم فک کردم چون حواسم ب حرفاش نبوده چیزی گفته و نشنیدم ناراحت شده تازه متوجه عماد شدم وگفتم
-عه اینجایی؟
+اگہ سہ ساعت زل نمیزدی به بهراد متوجه اومدنم و اینڪہ چن بار صدات کردم میشدی اینم اخم کرد و رفت
اه اینا چشون شد یهویی!
عماد
رفتم اتاقم و به دوستم امیر پیام دادم
+سلام خوبی؟
امیر:ممنون چیشد؟ب نتیجه رسیدی؟؟!
+نم
نذاشت حرفمو بزنم و گفت
امیر:ببین عماد از بچگی بهتون تلیقین کردن که عماد و ایسو مال همن واز این حرفا خودتم هیچ حسی جز اینکه همبازی بچگیت بوده بهش نداری پس
ایندفعه من نذاشتم حرف بزنہ
+من خیلی دوسش دارم!
امیر:اما عماد تو که گفتی نمیتونی ب ایسو برای ازدواج و زندگ
+منظورم ملڪہ میگم من ملڪ و دوس دارم!
امیر:میدونستم از اون غیرتی بازیای امروزت معلوم بود چلی مطمئنی؟اخه فقط یه ماه و نیمہ کہ میشناسیش
+یه ماه و نیم چیه از همون دفعہ اول شد...و ماجرای اونروز و که عجله داشتم و دیر رسیدم بیمارستان و نزدیک ورودی بیمارستان به دخترا برخوردم و...رو تعریف کردم
امیر:خب بهش چیزی نمیگی؟!
+اون سرش یہ جا دیگہ گرمہ بیخیال داداش ببینم چی میشه
امیر:باشہ ولی از دستش نده شاید دیگه پیش نیاد از این قضایا که اقا عماد ما بیاد بگه از یکی خوشش میاد شب خوش رفیق!
-همچنین
رو تختم دراز کشیدم واهنگ بدکاری دستم میدی ماکان بند و پلی کردم
بدکاری دستم میدی ازتوودستم میری
میدونم اخرشم میمونه بام دلگیری
(بدکاری داری دستم میدی دختر)
نمیذاره تاثیری رودل تواصلا
اینکه من وابستم تو بری میترسم
(کاش یکم این حس منو داشتی و میفهمیدی)
²(من واسہ چشمات دل تنگم پره میترسم
بد شده انگاری حال من نیس دستم)²
( میترسم از دستت بدم بدون اینکه حتی یبار بغلت کنم و ببوسمت حالم بد میشه وقتی واسه بقیه میخندی وقتی بهراد و بغل میکنی)
دوباره این قلب بیقراره
اروم نداره که طاقت بیاره
نگو که چشمات دوسم نداره
دوسم نداره
................................
یڪ ماه بعد... اواسط بهمن ماه
دوماه و نیم میشد کع بابا و عمه اشتی کرده بودن و رفت امدمون زیاد شده بود تو این دو ماه ونیم فهمیدم کہ بدجوری از عماد خوشم اومدہ ولی اون جدیدا زیاد باهام خوب نی اولا قصد داشتم کاری کنم که توجهشو جلب کنه ولی بعد گفتم که اگه قراره کسی اول چیزی اعتراف کنه باید اون باشه
تو عالم خودم بودم (ورزش داشتیم و من تنها ی گوشه بودم دوستامم اومدن اما گفتم میخوام تنها باشم) تانیا اومد
تانیا:به کمکت احتیاج دارم
-چیشده ابجی؟
تانیا:اون پسره بود عماد؛خوب؟؟
(لابد حالا میگه میخوام مخشو بزنم)
-خب؟!!!!!
تانیا:یه دوستی داره اسمش امیده (عجب!تانیا امیدو از کجا میشناسه)
-اه زوود بگو دیگه
تانیا:یه ماه پیش باهاش دوست شدم وبیرون میرفتیم تا اینکه یه شب زنگ زد بخاطر تولدم شام بریم بیرون اما نرفتیم (گریه ش گرفت)منو برد خونه ش اولش کمی ترسیدم ولی بعد نشستیم شام خوردم فیلم دیدیم وکلی خوب بود من سرمو گذاشتم رو شونه ش اونم با لبخند نگام میکرد اومد طرفم و موهامو بوسید بعدش(ساکت شد)
-بعدش چی تانی؟؟؟چیشد?بلایی سرت اورده؟اذیتت کرد
تانیا:احساس خواب الودگی داشتم کع خوابم برد بیدار که شدم ساعت12شب بود ودیدم تو اتاقشم چند مین بعد اومد ولی صورتش سرد وبی حالت بود بهم گفت پاشو برسونمت دادا
۱۴۱.۳k
۲۷ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.