پارت33
گوشیو گذاشتم کنار و نگاهی به جین کردم و گفتم:
+دیدی نگران بودی جینی. آیرین و دخترش هردو سالمن.
نفس راحتی کشید و به تاج تخت تکیه داد.
_هوف. ترسیده بودم اتفاقی براشون افتاده باشه.
+قلب من تو الان باید به فکر جینکوک باشی. میدونی که استرس و هیجان برای زن حامله سمه بیبی.
جین دلخور گفت:
_من مرد حامله ام.
+اوپس حواسم نبود. ببخشید عزیزم.
وقتی لبای جین پیچ خورد دیگه طاقت نیاوردم و تو صورتش خم شدم.
+چرا تو انقدر کیوتی آخه عشق عزیز من؟
فرصت جواب دادن بهش رو ندادم و لبامو رو لباش کوبیدم. لب پایینیش رو بین لبام گرفتم و بهش مک عمیقی زدم. وقتی دیدم همکاری نمیکنه ازش جدا شدم و گفتم:
+هنوزم ازم ناراحتی قلب من؟
_کوک نمیدونم چرا اینطوری شدم. همش بهونه میگیرم و سر چیزای الکی ناراحت میشم.
+عیبی نداره قشنگ من. عادیه.
_تازه مطمئنم بعد به دنیا اومدن جینکوک کلی هم چاق بشم بعد از هندسام تبدیل بشم به خوک بعد تو دیگه منو دوست نداشته باشی بعدم مجبور باشی منو تحمل کنی بعد...
+نفس بگیر جینا.
توی بغلم گرفتمش و بوسه ای به موهاش زدم.
+من تو رو با صد تا بچه عوض نمیکنم بیبی.
با بغض گفت:
_من اینهمه پک ساختم که بخاطر یه بچه...عاههه.
از بغلم بیرون کشیدمش و بازوهاشو گرفتم. با نگرانی گفتم:
+چی شده جینی.
بالاخره اشکاش شروع به ریختن کرد.
_ببین هروقت میخوام بهش فحش بدم لگد میزنه پدرسگه دیوث.
به زور جلوی خندمو گرفتم. دوباره بغلش کردم و گفتم:
+آروم باش عشق قشنگ من. اوما و آپا بیدار میشن.
فین فینی کرد و گفت:
_دیدی حتی بد دهنم شدم. تازه دیگه هیچ کس نمیتونه تحملم کنه. احساس میکنم به درد هیچی نمیخورم.
+جین ازت خواهش میکنم. ببین منو، تو بدرد نخور نیستی. تو داری وارث دوتا خانواده ی بزرگ و پسر منو به دنیا میاری. پس دیگه همچین چیزی نگو زندگی من.
تایید کرد و گذاشت اشکاشو پاک کنم.
+حالا هم بخواب. آیون گفته باید خوب استراحت کنی.
***
'writer'pov
با درد کمر، چشماشو باز کرد و همسرش رو کنار خودش دید. درحالی که روی صندلی خواب رفته بود و به طرز عجیبی جذابیت رو حفظ کرده بود.
_سول...آههه.
به سرعت چشمای سولگی باز شد و سیخ نشست.
_چی شده؟ حالت خوبه؟
_کمرم...آیی.
_آروم باش الان میگم پرستارا بیان.
_زود...آهه...زود باش.
***
_من میتونم دخترمو ببینم؟
آیون نگاه جدی ای بهش انداخت و گفت:
+دخترت؟
آیرین آب دهنش رو با استرس قورت داد و تایید کرد.
+بیخیال هنوز براش اسم نگرفتین؟
سولگی نفس آسوده ای کشید و گفت:
_آه آیون ما رو ترسوندی. معلومه اسمشو میزاریم سوجین.
_نخیر. کی گفته؟ اسمشو میزاریم آیجین.
_چرا؟
_چون شبیه اسم خودمه.
_نخیر اسمش باید شبیه اسم خودم باشه.
+دیدی نگران بودی جینی. آیرین و دخترش هردو سالمن.
نفس راحتی کشید و به تاج تخت تکیه داد.
_هوف. ترسیده بودم اتفاقی براشون افتاده باشه.
+قلب من تو الان باید به فکر جینکوک باشی. میدونی که استرس و هیجان برای زن حامله سمه بیبی.
جین دلخور گفت:
_من مرد حامله ام.
+اوپس حواسم نبود. ببخشید عزیزم.
وقتی لبای جین پیچ خورد دیگه طاقت نیاوردم و تو صورتش خم شدم.
+چرا تو انقدر کیوتی آخه عشق عزیز من؟
فرصت جواب دادن بهش رو ندادم و لبامو رو لباش کوبیدم. لب پایینیش رو بین لبام گرفتم و بهش مک عمیقی زدم. وقتی دیدم همکاری نمیکنه ازش جدا شدم و گفتم:
+هنوزم ازم ناراحتی قلب من؟
_کوک نمیدونم چرا اینطوری شدم. همش بهونه میگیرم و سر چیزای الکی ناراحت میشم.
+عیبی نداره قشنگ من. عادیه.
_تازه مطمئنم بعد به دنیا اومدن جینکوک کلی هم چاق بشم بعد از هندسام تبدیل بشم به خوک بعد تو دیگه منو دوست نداشته باشی بعدم مجبور باشی منو تحمل کنی بعد...
+نفس بگیر جینا.
توی بغلم گرفتمش و بوسه ای به موهاش زدم.
+من تو رو با صد تا بچه عوض نمیکنم بیبی.
با بغض گفت:
_من اینهمه پک ساختم که بخاطر یه بچه...عاههه.
از بغلم بیرون کشیدمش و بازوهاشو گرفتم. با نگرانی گفتم:
+چی شده جینی.
بالاخره اشکاش شروع به ریختن کرد.
_ببین هروقت میخوام بهش فحش بدم لگد میزنه پدرسگه دیوث.
به زور جلوی خندمو گرفتم. دوباره بغلش کردم و گفتم:
+آروم باش عشق قشنگ من. اوما و آپا بیدار میشن.
فین فینی کرد و گفت:
_دیدی حتی بد دهنم شدم. تازه دیگه هیچ کس نمیتونه تحملم کنه. احساس میکنم به درد هیچی نمیخورم.
+جین ازت خواهش میکنم. ببین منو، تو بدرد نخور نیستی. تو داری وارث دوتا خانواده ی بزرگ و پسر منو به دنیا میاری. پس دیگه همچین چیزی نگو زندگی من.
تایید کرد و گذاشت اشکاشو پاک کنم.
+حالا هم بخواب. آیون گفته باید خوب استراحت کنی.
***
'writer'pov
با درد کمر، چشماشو باز کرد و همسرش رو کنار خودش دید. درحالی که روی صندلی خواب رفته بود و به طرز عجیبی جذابیت رو حفظ کرده بود.
_سول...آههه.
به سرعت چشمای سولگی باز شد و سیخ نشست.
_چی شده؟ حالت خوبه؟
_کمرم...آیی.
_آروم باش الان میگم پرستارا بیان.
_زود...آهه...زود باش.
***
_من میتونم دخترمو ببینم؟
آیون نگاه جدی ای بهش انداخت و گفت:
+دخترت؟
آیرین آب دهنش رو با استرس قورت داد و تایید کرد.
+بیخیال هنوز براش اسم نگرفتین؟
سولگی نفس آسوده ای کشید و گفت:
_آه آیون ما رو ترسوندی. معلومه اسمشو میزاریم سوجین.
_نخیر. کی گفته؟ اسمشو میزاریم آیجین.
_چرا؟
_چون شبیه اسم خودمه.
_نخیر اسمش باید شبیه اسم خودم باشه.
۳.۴k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.