🦋توماس به جعبه نقره نگاه می کند. با تعجب فرو رفتگی گلوله
🦋توماس به جعبه نقره نگاه می کند. با تعجب فرو رفتگی گلوله روی جعبه نقره را می بیند.
نگاه معناداری به جاستین میاندازد. دست دراز میکند و جعبه را از جاستین میگیرد.
🦋 ناباورانه انگشت اشاره اش را روی حروف برجسته جعبه میکشد.
به جاستین نگاه میکند و ادامه میدهد:
-مسیح دوم بود. جلوتر از اون، مردی بود که من نتونستم قیافهاش را ببینم. پر از نور بود.
🦋 یک دستش شمشیر بود و دست دیگه اش کتاب. عطر کتاب تمام دنیا را پر کرده بود.
از گوشه چشمش اشکی سرازیر میشود.
توماس نگاهش را میچرخاند طرف پنجره تا اشکش را پنهان کند.
🦋 از قاب پنجره نور شدیدی تمام اتاق را روشن می کند. توماس توی نور سپید محو می شود.
صدای رعدی از دور دست ها به گوش می رسد.
#گریه_های_مسیح
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
نگاه معناداری به جاستین میاندازد. دست دراز میکند و جعبه را از جاستین میگیرد.
🦋 ناباورانه انگشت اشاره اش را روی حروف برجسته جعبه میکشد.
به جاستین نگاه میکند و ادامه میدهد:
-مسیح دوم بود. جلوتر از اون، مردی بود که من نتونستم قیافهاش را ببینم. پر از نور بود.
🦋 یک دستش شمشیر بود و دست دیگه اش کتاب. عطر کتاب تمام دنیا را پر کرده بود.
از گوشه چشمش اشکی سرازیر میشود.
توماس نگاهش را میچرخاند طرف پنجره تا اشکش را پنهان کند.
🦋 از قاب پنجره نور شدیدی تمام اتاق را روشن می کند. توماس توی نور سپید محو می شود.
صدای رعدی از دور دست ها به گوش می رسد.
#گریه_های_مسیح
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۴k
۱۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.