stray boy part 3
با انزجار سویشرت رو از روی صورتم برداشتم و گوشم رو به حرف زدنش دادم:
-بخاطر اینکه داداشت سرش از تو شلوغ تره. فکر میکنی الکیه ریاضی فیزیک دانشگاه سئول قبول شی؟! هزار تا پروژه بی در و پیکر رو سرش ریخته. قربون بچم برم من آخه. هر کسیو نمیشه تو مملکت پیدا کرد که آیکیوش صد و چهل و هشت باشه!
اوکی.کاملا منطقی بود و قانع شدم! سویشرت یاسی رنگ رو تو تنم کشیدم و به سمت سوپر مارکت آقای جانگ که دقیقا یه خیابون اونور تر بود راه افتادم.
اوایل پاییز بود و هوا جون میداد برا پیاده روی. من عاشق پاییزم. عاشق برگای رنگارنگ کوچیک و بزرگی که آروم روی سرت میباره.عاشق پرستو های کوچ نشینی که این وقت سال تو آسمون دیده میشن و از شمال به جنوب پرواز میکنن. عاشق شب هایی که با مامان و اوپا خانوادگی نفری یه پتو نازک دور خودمون میپیچیم و قهوه به دست پای دراما های تلوزیون میشینیم.
همه این چیزای کوچیک باعث میشن به این فکر کنم درسته زندگی واقعا خیلی سخته؛ ولی قشنگیای خودش رو کنار سختیاش برام یه گوشه دست نخورده نگه داشته.
بلاخره رسیدم و دم در نزدیک ترین سوپر مارکت به خونمون متوقف شدم.
یه سوپر مارکت تقریبا صد و پنجاه متری با تم سفید-سبز که چند مغازه اون ور تر از مدرسه ما، دقیقا رو به روی اون پل سنگی قرار داشت.
داخل مغازه مگس پر نمیزد. جوری خلوت و ساکت بود که جون میداد کف زمینش یه حصیر پهن کنی و بری سراغ مدیتیشن و یوگا و مراقبه.
بعد از برداشتن یکم ترب و تره فرنگی به سمت پیشخوان رفتم.آقای جانگ سرش رو روی میز تکیه داده و خوابیده بود.
چند بار صداش زدم:
-آجوشی...آجوشی خوابیدین؟
خوابش خیلی سنگین بود. پیشخوان رو دور زدم و شونه اش رو تکون دادم. آروم و اِسلو موشنی از خواب بیدار شد و با صدای خواب آلود گفت:
-بفرمایید در خدمتم..
خندیدم و گفتم:
-اینجوری که نمیشه مغازه داری کرد آقای جانگ! شمام که خوابتون جوری عمیقه زلزله بیاد هم متوجه نمیشین. اگه یکی همه مغازه رو خالی کنه بعدش بره پشت سرشم نگاه نکنه چی؟
آقای جانگ که حالا یکم سرحال تر شده بود با دست چشمش رو مالوند و گفت:
-این مسائل به خودم مربوطه زودتر کارت رو انجام بده بقیه مشتریا رو معطل نکن!
آخه نه که خیلی سرت شلوغه پیرمرد! فکر کنم منظورت از مشتری، پشه هاست و باید زودتر بهشون سرویس بدی! آخه بدبختی اینه که 80 سال سن داری خونتم از بس تلخه نمیشه خورد!
حوصله جنگ اعصاب نداشتم پس موبایل رو از جیبم بیرون آوردم تا پول اجناس خریده شده رو باهاش حساب کنم ولی صدای آشنایی از پشت سربه شکل ناگهانی غافلگیرم کرد:
-یک بسته رامن کاسه ای لطفا.
هول زده از صدای یهویی چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم. .
-بخاطر اینکه داداشت سرش از تو شلوغ تره. فکر میکنی الکیه ریاضی فیزیک دانشگاه سئول قبول شی؟! هزار تا پروژه بی در و پیکر رو سرش ریخته. قربون بچم برم من آخه. هر کسیو نمیشه تو مملکت پیدا کرد که آیکیوش صد و چهل و هشت باشه!
اوکی.کاملا منطقی بود و قانع شدم! سویشرت یاسی رنگ رو تو تنم کشیدم و به سمت سوپر مارکت آقای جانگ که دقیقا یه خیابون اونور تر بود راه افتادم.
اوایل پاییز بود و هوا جون میداد برا پیاده روی. من عاشق پاییزم. عاشق برگای رنگارنگ کوچیک و بزرگی که آروم روی سرت میباره.عاشق پرستو های کوچ نشینی که این وقت سال تو آسمون دیده میشن و از شمال به جنوب پرواز میکنن. عاشق شب هایی که با مامان و اوپا خانوادگی نفری یه پتو نازک دور خودمون میپیچیم و قهوه به دست پای دراما های تلوزیون میشینیم.
همه این چیزای کوچیک باعث میشن به این فکر کنم درسته زندگی واقعا خیلی سخته؛ ولی قشنگیای خودش رو کنار سختیاش برام یه گوشه دست نخورده نگه داشته.
بلاخره رسیدم و دم در نزدیک ترین سوپر مارکت به خونمون متوقف شدم.
یه سوپر مارکت تقریبا صد و پنجاه متری با تم سفید-سبز که چند مغازه اون ور تر از مدرسه ما، دقیقا رو به روی اون پل سنگی قرار داشت.
داخل مغازه مگس پر نمیزد. جوری خلوت و ساکت بود که جون میداد کف زمینش یه حصیر پهن کنی و بری سراغ مدیتیشن و یوگا و مراقبه.
بعد از برداشتن یکم ترب و تره فرنگی به سمت پیشخوان رفتم.آقای جانگ سرش رو روی میز تکیه داده و خوابیده بود.
چند بار صداش زدم:
-آجوشی...آجوشی خوابیدین؟
خوابش خیلی سنگین بود. پیشخوان رو دور زدم و شونه اش رو تکون دادم. آروم و اِسلو موشنی از خواب بیدار شد و با صدای خواب آلود گفت:
-بفرمایید در خدمتم..
خندیدم و گفتم:
-اینجوری که نمیشه مغازه داری کرد آقای جانگ! شمام که خوابتون جوری عمیقه زلزله بیاد هم متوجه نمیشین. اگه یکی همه مغازه رو خالی کنه بعدش بره پشت سرشم نگاه نکنه چی؟
آقای جانگ که حالا یکم سرحال تر شده بود با دست چشمش رو مالوند و گفت:
-این مسائل به خودم مربوطه زودتر کارت رو انجام بده بقیه مشتریا رو معطل نکن!
آخه نه که خیلی سرت شلوغه پیرمرد! فکر کنم منظورت از مشتری، پشه هاست و باید زودتر بهشون سرویس بدی! آخه بدبختی اینه که 80 سال سن داری خونتم از بس تلخه نمیشه خورد!
حوصله جنگ اعصاب نداشتم پس موبایل رو از جیبم بیرون آوردم تا پول اجناس خریده شده رو باهاش حساب کنم ولی صدای آشنایی از پشت سربه شکل ناگهانی غافلگیرم کرد:
-یک بسته رامن کاسه ای لطفا.
هول زده از صدای یهویی چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم. .
۱.۶k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.