پارت ۵۱ آخرین تکه قلبم
#پارت_۵۱ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز:
به ساعتم نگاهی کردم،ساعت ۵ونیم رو نشون میداد.. آفتاب خودشو پشت کوه قایم کرد و تاریکی آسمون آبی رو فرا گرفت.
ِآرزو اخمی کرد و گفت:
_پیامکش اومد..ساعت ۶ ، جلوی موزه مفاخر .. موزه مفاخر کجاست نیاز ؟؟
مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
_نزدیک دانشگاه هنر
با خنده گفت:
_وای.. یادته نیاز؟؟
با لبخند گفتم:
_آره ، مگه میشه یادم بره ..!
با اومدن اسنپ نشستیم توی ماشین و به مردمی نگاه کردم که همشون عجله داشتن..
از ماشین پیاده شدیم ، حساب کردم و پا به پای هم دیگه سعی کردیم با حافظه ی آلزایمریمون کوچه ها رو به یاد بیاریم .. با دیدن موزه رفتیم رفتیم اون سمت ، استاد فرمهینی با دیدن ما لبخند زد، هردومون گرم بهش دست دادیم و سلام احوال پرسی کردیم.
برعکس همیشه که مقنعه سرش بود ، این بار شال یاسی رنگی به سر داشت..و مانتوی مشکی و شلوار لی و کالجی به پاش بود .. کیف مشکی و مارکش نشون میدادهنوزم عاشق خوشتیپی و مدِ ! البته نه این مدل های مسخره ی امروزی..
مثل دوسال پیش که برای اولین بار دیدیمش لبخندش از لبش نمیوفتاد.
_دخترا حسابی تغییر کردید..
آرزو گفت:
_آره استاد، ولی شما هنوز همونید..
چشمکی زدم و گفتم:
_همچنان خوشتیپ و خوش رو ، قالیچه کرمون پیش شما باس لنگ بندازه ..
با خنده نگاهم کرد و گفت:
_وای هنوزم از این لفظ و واژه ها استفاده میکنی؟؟
خندیدمو گفتم:
_خیلی بهتر شدم استاد ،هرچی نباشه کم کم دارم معلم میشم!
_انشالله..فقط منم باید یک روز بیام سر کلاست تا ببینم با دانش آموز هات چطور حرف میزنی!
با خنده گفتم :
_حتما بیاید..فقط چه شاگردایی تربیت کنم من استاد!
_بله خدا به داد جامعه مون برسه..
به موزه اشاره کرد و گفت:
_بریم داخل
حیاط موزه انقدر زیباو پر از گل و درخت و گیاه های خوشگل بود که یک لحظه فکرکردم یه رستوران یزرگ یا کافه ی مهمی اومدیم!
درسته قبلا از پیشش رد شدیم اما ، گوشه چشمی کجا و نگریستن کجا!
****
از استاد خداحافظی کردیم و راه افتادیم .. بی اختیار چشمم به کافه ای خورد که اسم و نماش برام آشنا بنظر اومد..
به جایی که ایستادن ، روبه روم و آسمون تاریک دقت کردم ..توی این کافه خاطرات خوب و زیادی گذرونده بودیم!
برای لحظه ای زمان و مکان از دستم در رفت و رفتم سمتش .. چهره ی نیماکه با ماکس بهم زل زده بود و نیازی که قهر کرده بود از جلوی چشمم نرفت..و آرزویی که اومد و در گوشم نجوا کرد:
_بیا بریم قهر نکن ، از دستت درش میارن ها ..
با خوردن دست آرزو به شونه ام از دنیای خاطرات نوجوونیم اومدم بیرون..
به آرزو نگاه کردم.. اونم عمق نگاهمو فهمیدو دستم و کشید و گفت:
_بیا بریم ..
💞 👭 🏻 💞 Arezoo&Niaz💞 👭 🏻 💞 #نظر_فراموش_نشه
شماهم عین من عاشق آرزو و نیازید؟؟
اسم رفیق ناباب و فابتونو بنویسید..👌 🏻
نیاز:
به ساعتم نگاهی کردم،ساعت ۵ونیم رو نشون میداد.. آفتاب خودشو پشت کوه قایم کرد و تاریکی آسمون آبی رو فرا گرفت.
ِآرزو اخمی کرد و گفت:
_پیامکش اومد..ساعت ۶ ، جلوی موزه مفاخر .. موزه مفاخر کجاست نیاز ؟؟
مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
_نزدیک دانشگاه هنر
با خنده گفت:
_وای.. یادته نیاز؟؟
با لبخند گفتم:
_آره ، مگه میشه یادم بره ..!
با اومدن اسنپ نشستیم توی ماشین و به مردمی نگاه کردم که همشون عجله داشتن..
از ماشین پیاده شدیم ، حساب کردم و پا به پای هم دیگه سعی کردیم با حافظه ی آلزایمریمون کوچه ها رو به یاد بیاریم .. با دیدن موزه رفتیم رفتیم اون سمت ، استاد فرمهینی با دیدن ما لبخند زد، هردومون گرم بهش دست دادیم و سلام احوال پرسی کردیم.
برعکس همیشه که مقنعه سرش بود ، این بار شال یاسی رنگی به سر داشت..و مانتوی مشکی و شلوار لی و کالجی به پاش بود .. کیف مشکی و مارکش نشون میدادهنوزم عاشق خوشتیپی و مدِ ! البته نه این مدل های مسخره ی امروزی..
مثل دوسال پیش که برای اولین بار دیدیمش لبخندش از لبش نمیوفتاد.
_دخترا حسابی تغییر کردید..
آرزو گفت:
_آره استاد، ولی شما هنوز همونید..
چشمکی زدم و گفتم:
_همچنان خوشتیپ و خوش رو ، قالیچه کرمون پیش شما باس لنگ بندازه ..
با خنده نگاهم کرد و گفت:
_وای هنوزم از این لفظ و واژه ها استفاده میکنی؟؟
خندیدمو گفتم:
_خیلی بهتر شدم استاد ،هرچی نباشه کم کم دارم معلم میشم!
_انشالله..فقط منم باید یک روز بیام سر کلاست تا ببینم با دانش آموز هات چطور حرف میزنی!
با خنده گفتم :
_حتما بیاید..فقط چه شاگردایی تربیت کنم من استاد!
_بله خدا به داد جامعه مون برسه..
به موزه اشاره کرد و گفت:
_بریم داخل
حیاط موزه انقدر زیباو پر از گل و درخت و گیاه های خوشگل بود که یک لحظه فکرکردم یه رستوران یزرگ یا کافه ی مهمی اومدیم!
درسته قبلا از پیشش رد شدیم اما ، گوشه چشمی کجا و نگریستن کجا!
****
از استاد خداحافظی کردیم و راه افتادیم .. بی اختیار چشمم به کافه ای خورد که اسم و نماش برام آشنا بنظر اومد..
به جایی که ایستادن ، روبه روم و آسمون تاریک دقت کردم ..توی این کافه خاطرات خوب و زیادی گذرونده بودیم!
برای لحظه ای زمان و مکان از دستم در رفت و رفتم سمتش .. چهره ی نیماکه با ماکس بهم زل زده بود و نیازی که قهر کرده بود از جلوی چشمم نرفت..و آرزویی که اومد و در گوشم نجوا کرد:
_بیا بریم قهر نکن ، از دستت درش میارن ها ..
با خوردن دست آرزو به شونه ام از دنیای خاطرات نوجوونیم اومدم بیرون..
به آرزو نگاه کردم.. اونم عمق نگاهمو فهمیدو دستم و کشید و گفت:
_بیا بریم ..
💞 👭 🏻 💞 Arezoo&Niaz💞 👭 🏻 💞 #نظر_فراموش_نشه
شماهم عین من عاشق آرزو و نیازید؟؟
اسم رفیق ناباب و فابتونو بنویسید..👌 🏻
۴.۵k
۱۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.