فقط برو و بهش بگو که دوسش داری
فقط برو و بهش بگو که دوسش داری …
در حال قدم زدن توی پارک سر سبز نزدیک خونتون بودی ، مشغول نگاه کردن بچه هایی که با ذوق و شوق بازی میکردن بودی که مردی با لباس های تمام مشکی نظرت رو به خودت جلب کرد ، انگار مست بود و کنترلی روی حرکاتش نداشت ، تلو تلو میخورد و نزدیک بود که بخوره زمین ، سریعا رفتی و گرفتیش و اجازه ندادی با زمین برخورد کنه ، نگاهی بهش کردی که از تعجب چشمهات چهار تا شد ، سونگمین بود ، کسی که مدت ها بود روش کراش بودی ..
سریعا به سمت یکی از نیمکت های پارک بردیش و کمکش کردی تا بشینه ، خودت هم کنارش نشستی ..
_ ممنون از کمکت یونا
تورو با یکی از دوستهاش اشتباه گرفته بود و چیزه عجیبی نبود چون مست بود .. تو هم به روی خودت نیاوری و نقش دوستش رو بازی کردی ..
+ خواهش میکنم ، بهتره برسونمت خونت
_ نه صبر یکم حرف دارم که باید بهت بگم
+ چی ؟
_ ا.ت واقعا داره دیوونم میکنه ، هر کاری که انجام میده بیشتر باعث میشه جذبش شم ، روز به روز بیشتر شیفتش میشم و بیشتر از همیشه میخام که ماله من باشه ، اما به نظرم اون هیچ حسی بهم نداره ، دارم روانی میشم یونا تو بگو چیکار کنم
زبونت بند اومده بود ، داشت راجب تو حرف میزد ، باورت نمیشد ، قلبت تند میزد و از شدت هیجان نزدیک بود سکته کنی ..
_ یونا ؟
+ ب بله .. به نظرم بهترین راه الان اینه که بری خونه و استراحت کنی
_ ولی
+ پاشو دیگه
رسیدین به خونش و کمکش کردی روی تخت دراز بکشه ..
+ به نظرم فقط برو و بهش بگو که دوسش داری ، مطمئنم که از این کار پشیمون نمیشی
بعد از گفتن جمله مورد نظرت بدون اجازه به پاسخ دادن سونگمین از اتاقش خارج شدی و به سمت در خروجی خونه رفتی … و از اون روز به بعد منتظر سونگمین بودی تا بلخره به دیدنت بیاد و لحظه ای که مدت ها تصورش رو میکردی رو به واقعیت تبدیل کنه …:)
در حال قدم زدن توی پارک سر سبز نزدیک خونتون بودی ، مشغول نگاه کردن بچه هایی که با ذوق و شوق بازی میکردن بودی که مردی با لباس های تمام مشکی نظرت رو به خودت جلب کرد ، انگار مست بود و کنترلی روی حرکاتش نداشت ، تلو تلو میخورد و نزدیک بود که بخوره زمین ، سریعا رفتی و گرفتیش و اجازه ندادی با زمین برخورد کنه ، نگاهی بهش کردی که از تعجب چشمهات چهار تا شد ، سونگمین بود ، کسی که مدت ها بود روش کراش بودی ..
سریعا به سمت یکی از نیمکت های پارک بردیش و کمکش کردی تا بشینه ، خودت هم کنارش نشستی ..
_ ممنون از کمکت یونا
تورو با یکی از دوستهاش اشتباه گرفته بود و چیزه عجیبی نبود چون مست بود .. تو هم به روی خودت نیاوری و نقش دوستش رو بازی کردی ..
+ خواهش میکنم ، بهتره برسونمت خونت
_ نه صبر یکم حرف دارم که باید بهت بگم
+ چی ؟
_ ا.ت واقعا داره دیوونم میکنه ، هر کاری که انجام میده بیشتر باعث میشه جذبش شم ، روز به روز بیشتر شیفتش میشم و بیشتر از همیشه میخام که ماله من باشه ، اما به نظرم اون هیچ حسی بهم نداره ، دارم روانی میشم یونا تو بگو چیکار کنم
زبونت بند اومده بود ، داشت راجب تو حرف میزد ، باورت نمیشد ، قلبت تند میزد و از شدت هیجان نزدیک بود سکته کنی ..
_ یونا ؟
+ ب بله .. به نظرم بهترین راه الان اینه که بری خونه و استراحت کنی
_ ولی
+ پاشو دیگه
رسیدین به خونش و کمکش کردی روی تخت دراز بکشه ..
+ به نظرم فقط برو و بهش بگو که دوسش داری ، مطمئنم که از این کار پشیمون نمیشی
بعد از گفتن جمله مورد نظرت بدون اجازه به پاسخ دادن سونگمین از اتاقش خارج شدی و به سمت در خروجی خونه رفتی … و از اون روز به بعد منتظر سونگمین بودی تا بلخره به دیدنت بیاد و لحظه ای که مدت ها تصورش رو میکردی رو به واقعیت تبدیل کنه …:)
- ۴۰۰
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط