P30
P30
_من نمیبخشمت هنوز!
این کارا رو نکن!
+کی میبخشی منو؟
تهیونگ من طاقت ندارم......
_.......(لبخند ریز)
+تهیونگگ!
_بله؟
+چرا اینجوری میکنی؟
_چجوری؟
+تهیونگ پشیمونتمیکنما!
_تقصیر تو بوده!
بعد داری منو تهدید میکنی؟
+میکنم!اون منشیه...یادم نرفته ها!
چتای دیشبت!
_خب....مگه چی بوده؟
+قلب فرستادی برای اون منشیه میمونت.....
_عههه ات!
+چیه گفتممیمون ناراحت شدی؟
*(تهیونگ سعی میکنه تلافی اون بوسه رو که پاک کرده بود سر ات در بیاره)
_خیلی هم خوشگله!(پوزخند)
حس فرو ریختن یه چیزی ته دلش باعث بالا رفتن تپش قلبش شد.....
داشت از اون تعریف میکرد؟
از چشمم افتاد...
+( بغض).....
تهیونگ فکر نمیکرد اینجوری بشه اون فقط میخواست با یه شوخی قهرشونو تموم کنه!
ولی....
خیلی بد گفت...خیلی....
_چیه راست گفتم....
+باشه!
آروم آروم... رفتم تو اتاقم...
تقریبا داشتم به این باور پیدا میکردم که عاشقش شده....
_بابا کجا رفتی! ات...
از همون اول ازدواجم باهاش اشتباه بود.....
سوئیچ ماشینم رو برداشتم...
با یه کیف که توش گوشی و کلید خونم بود...
همین....
خوبه یه خونه دارم....
تهجینو چیکار کنم؟
وای وای!
به منچه!
خودش نگهش داره....اصلا بره با اون دختر عموش زندگی کنه(منشی میسو)
وسایلامو جمع کردم و از اتاق اومدم بیرون.....
تهیونگ نگاهش بهم میوفته و حالت صورتش تغییر میکنه!
_ات....کجا با این لباسا؟
بدون اینکه جوابشو بدم یا حتی بهش نگاه کنم...داشتم سمت در میرفتم....
_هی با توامم!
میشنوی؟
چته هی قهر میکنی؟
+من نمیخوام با کسی که از یکی دیگه خوشش میاد زندگی کنم(داد و اشک)
لبخند عصبی ای زد...
یه جور اومد جلو که سرم محکم به دیوار برخورد کرد...
_مگه من چی گفتم؟ها؟
+خودتم میدونی چه زری زد..
با تو دهنی محکمی که خوردم...دهنم بسته شد و اولین قطره اشکم اومد....
_من نمیبخشمت هنوز!
این کارا رو نکن!
+کی میبخشی منو؟
تهیونگ من طاقت ندارم......
_.......(لبخند ریز)
+تهیونگگ!
_بله؟
+چرا اینجوری میکنی؟
_چجوری؟
+تهیونگ پشیمونتمیکنما!
_تقصیر تو بوده!
بعد داری منو تهدید میکنی؟
+میکنم!اون منشیه...یادم نرفته ها!
چتای دیشبت!
_خب....مگه چی بوده؟
+قلب فرستادی برای اون منشیه میمونت.....
_عههه ات!
+چیه گفتممیمون ناراحت شدی؟
*(تهیونگ سعی میکنه تلافی اون بوسه رو که پاک کرده بود سر ات در بیاره)
_خیلی هم خوشگله!(پوزخند)
حس فرو ریختن یه چیزی ته دلش باعث بالا رفتن تپش قلبش شد.....
داشت از اون تعریف میکرد؟
از چشمم افتاد...
+( بغض).....
تهیونگ فکر نمیکرد اینجوری بشه اون فقط میخواست با یه شوخی قهرشونو تموم کنه!
ولی....
خیلی بد گفت...خیلی....
_چیه راست گفتم....
+باشه!
آروم آروم... رفتم تو اتاقم...
تقریبا داشتم به این باور پیدا میکردم که عاشقش شده....
_بابا کجا رفتی! ات...
از همون اول ازدواجم باهاش اشتباه بود.....
سوئیچ ماشینم رو برداشتم...
با یه کیف که توش گوشی و کلید خونم بود...
همین....
خوبه یه خونه دارم....
تهجینو چیکار کنم؟
وای وای!
به منچه!
خودش نگهش داره....اصلا بره با اون دختر عموش زندگی کنه(منشی میسو)
وسایلامو جمع کردم و از اتاق اومدم بیرون.....
تهیونگ نگاهش بهم میوفته و حالت صورتش تغییر میکنه!
_ات....کجا با این لباسا؟
بدون اینکه جوابشو بدم یا حتی بهش نگاه کنم...داشتم سمت در میرفتم....
_هی با توامم!
میشنوی؟
چته هی قهر میکنی؟
+من نمیخوام با کسی که از یکی دیگه خوشش میاد زندگی کنم(داد و اشک)
لبخند عصبی ای زد...
یه جور اومد جلو که سرم محکم به دیوار برخورد کرد...
_مگه من چی گفتم؟ها؟
+خودتم میدونی چه زری زد..
با تو دهنی محکمی که خوردم...دهنم بسته شد و اولین قطره اشکم اومد....
۳۰.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.