کنار پنجره اتاقم نشسته بودم ، هوا بارونی بود .. دلم براش
کنار پنجره اتاقم نشسته بودم ، هوا بارونی بود .. دلم براش خیلی تنگ شدع برا نگاهش برا خنده هاش برای وقتایی کع دیونه بازی در میاورد برا اون وقتایی کع باهام لج میکرد .. به خاطر اینکه عاشق هم جنسم بودنم از خانواده و هر کجای دیگه ترد شده بودم دیگه اجازه نداشتم ببینمش ،، دلم برا اون صورت خوشگلش تنگ شدع .. هوففف خسته شدم از بس فک کردم .. هوا ابری بود انگار اسمونم دلش به حال ما سوخته بود .. همینجوری توی فکرام غرق شدع بودم که گوشیم زنگ خود ... خودش بود ، دلم هوری ریخ پایین اول رفتم در اتاقمو قفل کردم که مبادا یکی بیاد بعدم جوابشو دادم ...=
" الو"..
``` سلام خوبی چه خبر ، میدونی چقد دلم برات تنگ شدع چرا بم زنگ نمیزنی نکنه منو یادت رفته ```
" من نمیتونستم بت زنگ بزنم اخه گوشیمو گرفته بودن ، من دلم برات خیبی تنگ شدع دوری از تو دارع نابودم میکنه "
``` باید ببینمت ```
" اما اخه ، خب اوکیه کجا ببینیم همو "
``` ساعت ۵ توی همون کافه هنیشگی منتظرتم دیر نکنی ```
" بلشه پس میبینمت "
``` اوکی منتظرم فعلا بای ```،
" بای"
ساعت ۵ میدیدمش بلاخره بعد دوماه دوری بهش میرسیدم .. اما از این نگران بودم کع کسی بفهمه و دوباره گوشیمو بگیرم ، اونجوری حتی صداشم نمیتونستم بشونم ،، دلم ننیخواد به هیچی جز اون فک کنم پ بیخالش شدمو ، شروع کردم به امادع شدن ..
رفتم سر قرار روی میز نشسته بود و موهای چتری بلند شدشو مثل همیشه جلو چشش ریخته بود ، دلم براش رفت ،، با دیدنم بلند شدو خودشو توی بغلم انداخت ،، کلی باهم حرف زدیم و یه تصمیمیو گرفتیم ساعت ۷ بود برگشتم خونع ... رفتم توی اتاقمو و شروع کردم به جم کردن وسایلم قرار بود فردا صب ساعت ۷ راه بیفتیم ... ما نیخواستیم باهم فرار کنیم .. عاشقش بودم زندگیم بدون اون معنی نداشت پس باهاش موافقت کردم ...
ساعت هفته منتظر پیامشم تمام پساندازمو جم کردم برا سفرمون . قرار بود بریم توی یه کلبه وسط جنگل زندگی کنیم .. دقیقا مثل چیزی کع این هنه سال تصورشو کردم .. بلاخره اومد باهم سوار ماشین شدیم راه طولانی بود برا همون خوابش برد ... صورتش وقتی خواب بود خیلی خیلی قشنگ میشد هر ثانیه و هر لحظه بیشتر بهش وابسته میشدم ...
نویسنده sa
" الو"..
``` سلام خوبی چه خبر ، میدونی چقد دلم برات تنگ شدع چرا بم زنگ نمیزنی نکنه منو یادت رفته ```
" من نمیتونستم بت زنگ بزنم اخه گوشیمو گرفته بودن ، من دلم برات خیبی تنگ شدع دوری از تو دارع نابودم میکنه "
``` باید ببینمت ```
" اما اخه ، خب اوکیه کجا ببینیم همو "
``` ساعت ۵ توی همون کافه هنیشگی منتظرتم دیر نکنی ```
" بلشه پس میبینمت "
``` اوکی منتظرم فعلا بای ```،
" بای"
ساعت ۵ میدیدمش بلاخره بعد دوماه دوری بهش میرسیدم .. اما از این نگران بودم کع کسی بفهمه و دوباره گوشیمو بگیرم ، اونجوری حتی صداشم نمیتونستم بشونم ،، دلم ننیخواد به هیچی جز اون فک کنم پ بیخالش شدمو ، شروع کردم به امادع شدن ..
رفتم سر قرار روی میز نشسته بود و موهای چتری بلند شدشو مثل همیشه جلو چشش ریخته بود ، دلم براش رفت ،، با دیدنم بلند شدو خودشو توی بغلم انداخت ،، کلی باهم حرف زدیم و یه تصمیمیو گرفتیم ساعت ۷ بود برگشتم خونع ... رفتم توی اتاقمو و شروع کردم به جم کردن وسایلم قرار بود فردا صب ساعت ۷ راه بیفتیم ... ما نیخواستیم باهم فرار کنیم .. عاشقش بودم زندگیم بدون اون معنی نداشت پس باهاش موافقت کردم ...
ساعت هفته منتظر پیامشم تمام پساندازمو جم کردم برا سفرمون . قرار بود بریم توی یه کلبه وسط جنگل زندگی کنیم .. دقیقا مثل چیزی کع این هنه سال تصورشو کردم .. بلاخره اومد باهم سوار ماشین شدیم راه طولانی بود برا همون خوابش برد ... صورتش وقتی خواب بود خیلی خیلی قشنگ میشد هر ثانیه و هر لحظه بیشتر بهش وابسته میشدم ...
نویسنده sa
۳.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.