رمانکوچولو

رمان:#کوچولو
#پارت_۹

نمیدونم چجوری این چند ساعت گذشت از جام بلند شدم ماکسی که امروز اون مرد مرموز بهم داده بودو زدم سیگارمو زمین انداختم و با پا لهش کردم.
اروم دست داخل جیپ های هودیم کردم و بدون هیچ عجله ای شروع به راه رفتن کردم که برسم به خانه سر راهم ماشینی کنارم وایساد وبوق زد از بغلش رد شدم عده ای پسر جوان داخل ماشین نشسته و درحال خنده بودن محلی بهشو نزاشتم که ماشین را خاموش و از ماشین پیداه شدن یکی میگفت:
×جیگر اسمتو نمیگی شماره چطور
÷نه نه اول خونه بعد اسمو شماره
بعد همه باهم شروع به خندیدن کردن در ان محل شلوغ ای هم دنبال من راه افتاده بودن به کوچه خلوت و ترسناک خودمون رسیدم از ترس انکه با این ها توی یه کوچه تنگو تاریک تنها شوم راهمو کج کردم و به سمت خیابان ادامه دادم. اینها مگر ولکن بودن پشت من...
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

رمان:#کوچولو#پارت_۱۰مثل دم میومدن قلبم تند تند مثل گنجشک می...

رمان:#کوچولو#پارت_۱۱-اینجا چکار میکردی؟ چرا زدیشون؟با اینکه ...

رمان:#کوچولو#پارت_۸از خودم و خنگیم لبخندی رو لبم امد -چجوری ...

رمان:#کوچولو#پارت_۷مردی که تکیه به دیوار داده بود و با دسمال...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_284رفتیم توی حیاط، ماش...

# اسیر _ ارباب PART _ 2 لئونارد: از حموم اومدم بیرون و سمت ک...

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط