فیک جداناپذیر پارت ۹۷
فیک جداناپذیر پارت ۹۷
از زبان ات
تو چشمای هم خیره شده بودیم اینکه نمی دونستم چی تو سرش میگذره باعث وحشتم میشد یعنی می خواست چیکار کنه؟
جونگ کوک: هنوز اون حس عاشقی تو وجودت هست؟ هنوز عاشقمی یا ازم متنفری؟ اگه اینطور باشه... اگه دیگه هیچ حسی بهم نداری و از بودن اینجا با من خسته شدی و دیگه نمی خوای باهام باشی بخاطر اینکه من لعنتی باعث شدم راه رفتنت شه یه خواسته ی غیرممکن
همین الان همینجا این بازیه کثیف رو برای همیشه تموم کنیم و این عشقو به گور ببریم حاضرم بمیرم ولی اینکه ببینم هر روز ازم متنفر تر میشی و وجودم آزارت میده عذابم میده
با هر کلمه ای از حرفاش باعث میشد اشکام بیشتر از قبل از چشمام سرازیر میشد و دیدمو تار میکرد
دستمو گرفت و اسلحه رو گزاشت تو دستام نمی دونستم باهاش چیکار کنم چرا داره این کارو میکنه؟ بخاطر حرفای من بخاطر من می خواد خودشو... نه من نمی خوام نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته
جونگ کوک: تنها یه راه وجود داره...
اونم اینکه همین الان منو بکشی و از این زندگیه لعنتی خلاصم کنی دیگه هیچ علاقه ای به زندگی کردن ندارم وقتی برای اولین بار دیدمت وقتی برای اولین بار پاتو گذاشتی تو این عمارت زندگی مو زیره رو کردی منو تغییر دادی غمگین ترین روزامو تبدیل کردی به شادی ترین روز های زندگیم...
تا قبل از تو همیشه تو تنهایی هام افسوس می خوردم تو منو نجات دادی از این قفس تنهایی ها آزادم کردی...
می خوای بدونی مرگ چه حسی داره؟ همین الان اون اسلحه رو بالا بیار و این کارای بیخودی رو برای همیشه تموم کن
دستام از شدت ترس می لرزید ترس از دست دادنش رو داشتم با وجود اینکه الان زندگیش تو دستام بود
از اینکه بخاطر من از ادامه دادن به زندگی خسته شده بود که دست به خود کشی بزنه که بخواد من این کارو براش انجام بدم قلبم بدجوری شکست
خون جلو چشماو گرفت نفسام کم شده بودن بخاطر همین نفسای عمیقی میکشیدم کم کم دیگه داشت حالم بد میشد
تا قبل از اینکه من وارد زندگیش شم با وجود همه ی سختی هایی که کشید به فکر خودکشی نیوفتاد حالا بخاطر من می خواست خودشو بکشه؟ همش تقصیر منه نباید اون حرفا رو بهش میگفتم
اسلحه رو پرت کردم اون طرف اتاق و دستامو گذاشتم جلوی دهنمو تا صدای جیغمو خفه کنم همینجور زار زار گریه می کردم که حس کردم یدفه اومد و منو تو بغلش گرفت و سینشو برام تکیه گاه قرار داد
انقدر گریه کردمو اشک ازدست دادم که پیرهنش خیس شد
ات: جونگ کوک هقق... من بدون تو نمی تونم هقق... نمی تونم زندگی کنم.... خواهش می کنم دیگه ازم همچین چیزی رو نخواه هقق خواهش می کنم تنهام نزار...
جونگ کوک: ات من واقعا عاشقتم تا به حال هرگز همچین حسی رو به هیچکس نداشتم اما ازت می خوام که منو ببخشی ازت خواهش می کنم... خیلی دلم برات تنگ شده
از زبان ات
تو چشمای هم خیره شده بودیم اینکه نمی دونستم چی تو سرش میگذره باعث وحشتم میشد یعنی می خواست چیکار کنه؟
جونگ کوک: هنوز اون حس عاشقی تو وجودت هست؟ هنوز عاشقمی یا ازم متنفری؟ اگه اینطور باشه... اگه دیگه هیچ حسی بهم نداری و از بودن اینجا با من خسته شدی و دیگه نمی خوای باهام باشی بخاطر اینکه من لعنتی باعث شدم راه رفتنت شه یه خواسته ی غیرممکن
همین الان همینجا این بازیه کثیف رو برای همیشه تموم کنیم و این عشقو به گور ببریم حاضرم بمیرم ولی اینکه ببینم هر روز ازم متنفر تر میشی و وجودم آزارت میده عذابم میده
با هر کلمه ای از حرفاش باعث میشد اشکام بیشتر از قبل از چشمام سرازیر میشد و دیدمو تار میکرد
دستمو گرفت و اسلحه رو گزاشت تو دستام نمی دونستم باهاش چیکار کنم چرا داره این کارو میکنه؟ بخاطر حرفای من بخاطر من می خواد خودشو... نه من نمی خوام نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته
جونگ کوک: تنها یه راه وجود داره...
اونم اینکه همین الان منو بکشی و از این زندگیه لعنتی خلاصم کنی دیگه هیچ علاقه ای به زندگی کردن ندارم وقتی برای اولین بار دیدمت وقتی برای اولین بار پاتو گذاشتی تو این عمارت زندگی مو زیره رو کردی منو تغییر دادی غمگین ترین روزامو تبدیل کردی به شادی ترین روز های زندگیم...
تا قبل از تو همیشه تو تنهایی هام افسوس می خوردم تو منو نجات دادی از این قفس تنهایی ها آزادم کردی...
می خوای بدونی مرگ چه حسی داره؟ همین الان اون اسلحه رو بالا بیار و این کارای بیخودی رو برای همیشه تموم کن
دستام از شدت ترس می لرزید ترس از دست دادنش رو داشتم با وجود اینکه الان زندگیش تو دستام بود
از اینکه بخاطر من از ادامه دادن به زندگی خسته شده بود که دست به خود کشی بزنه که بخواد من این کارو براش انجام بدم قلبم بدجوری شکست
خون جلو چشماو گرفت نفسام کم شده بودن بخاطر همین نفسای عمیقی میکشیدم کم کم دیگه داشت حالم بد میشد
تا قبل از اینکه من وارد زندگیش شم با وجود همه ی سختی هایی که کشید به فکر خودکشی نیوفتاد حالا بخاطر من می خواست خودشو بکشه؟ همش تقصیر منه نباید اون حرفا رو بهش میگفتم
اسلحه رو پرت کردم اون طرف اتاق و دستامو گذاشتم جلوی دهنمو تا صدای جیغمو خفه کنم همینجور زار زار گریه می کردم که حس کردم یدفه اومد و منو تو بغلش گرفت و سینشو برام تکیه گاه قرار داد
انقدر گریه کردمو اشک ازدست دادم که پیرهنش خیس شد
ات: جونگ کوک هقق... من بدون تو نمی تونم هقق... نمی تونم زندگی کنم.... خواهش می کنم دیگه ازم همچین چیزی رو نخواه هقق خواهش می کنم تنهام نزار...
جونگ کوک: ات من واقعا عاشقتم تا به حال هرگز همچین حسی رو به هیچکس نداشتم اما ازت می خوام که منو ببخشی ازت خواهش می کنم... خیلی دلم برات تنگ شده
۴۳.۳k
۳۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.