فیک جداناپذیر پارت ۹۵
فیک جداناپذیر پارت ۹۵
از زبان ات
جونگ کوک بردمش گزاشت رو کاناپه میلی و جنی گفتن که خودشون مراقبم هستن بخاطر همین می تونه بره به بقیه کاراش برسه
خداروشکر که رفت اصلا دیگه نمی خواستم ببینمش دیگه نمی تونم پاهامو حس کنم هر بار که صحنه ی دیشب یادم میاد و تو ذهنم بار ها و بار ها مثل یه فیلم پخش میشه باعث سیخ شدن موهای تنم میشه یه لرزشی تو ستون فقراتم حس میشه
سگا تو بغلم بودن اما وقتی روی پاهام و شکمم ورجه ورجه می کردن باعث میشد درد خیلی بدی رو تحمل کنم جونگ کوک هیچ وقت بابت این کارت نمی بخشمت
میلی و جنی هم کنارم بودن و هربار در گوشی یه چیزایی رو به هم میگفتن و قهقهه می زدن
دیگه صبرم تموم شد درباره ی چیه من داشتن اینجوری حرف میزدنو ازم مخفیش می کردن
ات: اگه حرفی برای گفته بگین ما هم بخندیم مثلا بجای اینکه بیان دلداریم بدین داریم باهم در گوشی پچ پچ می کنین؟
میلی: نه ات جونم ما رو ببخش اگه با کارامون ناراحت کردیم فقط...
ات: فقط چی؟
جنی: از اینکه بخاطر کت کاریه دیشبت با جونگ کوک نمی تونی راه بری خندمون گرفت
برگشتم سمت جنی و با یه خنده ی عصبی آب ناراحتی و تمامی غم هایی که تو سینم حبس کرده بودم گفتم: اینا همش تقصیر برادر خودته ها به تو هیچی نگفت چون خواهرشی ولی با من... منو...
داشت اشکم در می اومد بغضم دیگه داشت می ترکید که یدفه اومد و منو تو بغلش گرفت
جنی: ببخشید ات جونم خوشگم عزیزم مارو بخشش که بجای اینکه درکت کنیم و کاری کنیم که دردت کمتر شه بیشترش کردیم
همینجور تو بغلش هق هق کنان گریه می کردم
نیم ساعت بعد سونگمین اومد که معاینم کنه و همراهش مینا خانوم هم بالاخره سرو کلشون پیدا شد وقتی منو این شکلی دید خیلی نگرانم شد
همه همش مثل پروانه دورم می چرخیدن دیگه خسته شده بودم و هم حوصلم سر رفته بود بدتر از همه ی اینا هم خیلی درد داشتم هرچی مسکن می خوردم برای تسکین دردم کافی نبود از درد کلافه شده بودم
دلم می خواست بتونم راه برم یا حتی رو پاهام به ایستم ولی انگار واقعاً فلج شده بودم (وقتی داشتی اون غلطا رو می کردی و شاد و خوش و خرم بودی یه فکر اینجاهاش نبودی؟
شب جونگ کوک اومد خونه اما اصلا محلش نزاشتم باهاش قهرم دیگه کاری به کارش ندارم
همه شام شونو خوردن بجز من که انگار تو دنیای دیگه ای سیر می کردم هم قهر بودم هم میلی نداشتم فقط از درد به خودم می پیچیدم
شده بودم عین روح هیچ حسی نداشتم مثل یه سنگ شده بودم اصلأ دیگه حوصله ی هیچکس رو نداشتم درد بدجوری دیوونم کرده بود دوباره احساس تنهایی می کردم همش یه گوشه ای می شستمو زانوی غم بغل میکردم دیگه همه برام غریبه بودن نمی خواستم با هیچکی حرف بزنم
الان یک ماه میگذره ومن نمیتونم راه برم دیگه امیدی به راه رفتن نداشتم یاحتی بتونم روپاهام بایستم
از زبان ات
جونگ کوک بردمش گزاشت رو کاناپه میلی و جنی گفتن که خودشون مراقبم هستن بخاطر همین می تونه بره به بقیه کاراش برسه
خداروشکر که رفت اصلا دیگه نمی خواستم ببینمش دیگه نمی تونم پاهامو حس کنم هر بار که صحنه ی دیشب یادم میاد و تو ذهنم بار ها و بار ها مثل یه فیلم پخش میشه باعث سیخ شدن موهای تنم میشه یه لرزشی تو ستون فقراتم حس میشه
سگا تو بغلم بودن اما وقتی روی پاهام و شکمم ورجه ورجه می کردن باعث میشد درد خیلی بدی رو تحمل کنم جونگ کوک هیچ وقت بابت این کارت نمی بخشمت
میلی و جنی هم کنارم بودن و هربار در گوشی یه چیزایی رو به هم میگفتن و قهقهه می زدن
دیگه صبرم تموم شد درباره ی چیه من داشتن اینجوری حرف میزدنو ازم مخفیش می کردن
ات: اگه حرفی برای گفته بگین ما هم بخندیم مثلا بجای اینکه بیان دلداریم بدین داریم باهم در گوشی پچ پچ می کنین؟
میلی: نه ات جونم ما رو ببخش اگه با کارامون ناراحت کردیم فقط...
ات: فقط چی؟
جنی: از اینکه بخاطر کت کاریه دیشبت با جونگ کوک نمی تونی راه بری خندمون گرفت
برگشتم سمت جنی و با یه خنده ی عصبی آب ناراحتی و تمامی غم هایی که تو سینم حبس کرده بودم گفتم: اینا همش تقصیر برادر خودته ها به تو هیچی نگفت چون خواهرشی ولی با من... منو...
داشت اشکم در می اومد بغضم دیگه داشت می ترکید که یدفه اومد و منو تو بغلش گرفت
جنی: ببخشید ات جونم خوشگم عزیزم مارو بخشش که بجای اینکه درکت کنیم و کاری کنیم که دردت کمتر شه بیشترش کردیم
همینجور تو بغلش هق هق کنان گریه می کردم
نیم ساعت بعد سونگمین اومد که معاینم کنه و همراهش مینا خانوم هم بالاخره سرو کلشون پیدا شد وقتی منو این شکلی دید خیلی نگرانم شد
همه همش مثل پروانه دورم می چرخیدن دیگه خسته شده بودم و هم حوصلم سر رفته بود بدتر از همه ی اینا هم خیلی درد داشتم هرچی مسکن می خوردم برای تسکین دردم کافی نبود از درد کلافه شده بودم
دلم می خواست بتونم راه برم یا حتی رو پاهام به ایستم ولی انگار واقعاً فلج شده بودم (وقتی داشتی اون غلطا رو می کردی و شاد و خوش و خرم بودی یه فکر اینجاهاش نبودی؟
شب جونگ کوک اومد خونه اما اصلا محلش نزاشتم باهاش قهرم دیگه کاری به کارش ندارم
همه شام شونو خوردن بجز من که انگار تو دنیای دیگه ای سیر می کردم هم قهر بودم هم میلی نداشتم فقط از درد به خودم می پیچیدم
شده بودم عین روح هیچ حسی نداشتم مثل یه سنگ شده بودم اصلأ دیگه حوصله ی هیچکس رو نداشتم درد بدجوری دیوونم کرده بود دوباره احساس تنهایی می کردم همش یه گوشه ای می شستمو زانوی غم بغل میکردم دیگه همه برام غریبه بودن نمی خواستم با هیچکی حرف بزنم
الان یک ماه میگذره ومن نمیتونم راه برم دیگه امیدی به راه رفتن نداشتم یاحتی بتونم روپاهام بایستم
۵۱.۵k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.