نبرد برزو
#نبرد_برزو
#شاهنامه
پیران گفت او مردی تنومند وبلندبالاست،خفتان ببر بیان در بر،کاسه ی دیوسپید برسر،و اسبی کوه پیکر زیر پا دارد که مانند اژدهای دمان است. هنگام جنگ با او به هوش باش که شیوه ی رزم او به هیچ جنگاوری نمی ماند.
برزو سری تکان داد وسپس روانه میدان شد. به میانه میدان که رسید،فریاد زد:ای سپاه ایران!به پهلوانتان رستم زال بگویید که به میدان بیاید .
بزرو دقایقی انتظار کشید،چون ضصدایی نشنید نعره بر آورد: ای ایرانیان!به رستم بگویید که اگر از آمدن به جنگ بیم دارد،وارد میدان نشود من نیز از گناه او میگذرم. به شرط اینکه ایران را بگذارد وبه هرجا که می خواهد،برود .
این سخن دل سپاه ایران را لرزاند. کیخسرو که هراسان شده بود،رستم را نزد خود خواست وگفت: ای پهلوان!چرا به میدان نمیروی وبه یاوه سرایی های این جوان پایان نمیدی؟
تهمتن به آرامی سری تکان داد وبر رخش نشست و روانه ی میدان شد. چون به نزدیک برزو رسید ازدلاوری وپهلوانی او درشگفت ماند. برزو بادیدن رستم پرسید:بگو بدانم،رستم دستان تو هستی؟
رستم که پی از مرگ سهراب،دیگر هیچ گاه نامش راپنهان نمی کرد،گفت :بله! من رستم هستم .
برزو لبخندی زد وگفت: به راستی که صدچندان برتر از آن هستی که شنیده ام .
سپس خاموش شد ودر دل با راز ونیاز با آفریدگار پرداخت:ای یزدان پاک!مرا از گزند این پهلوان دور نگهدار که تاکنون در زیر گنبد کبود تو،چنین پهلوانی ندیده ام .
ادامه....
#شاهنامه
پیران گفت او مردی تنومند وبلندبالاست،خفتان ببر بیان در بر،کاسه ی دیوسپید برسر،و اسبی کوه پیکر زیر پا دارد که مانند اژدهای دمان است. هنگام جنگ با او به هوش باش که شیوه ی رزم او به هیچ جنگاوری نمی ماند.
برزو سری تکان داد وسپس روانه میدان شد. به میانه میدان که رسید،فریاد زد:ای سپاه ایران!به پهلوانتان رستم زال بگویید که به میدان بیاید .
بزرو دقایقی انتظار کشید،چون ضصدایی نشنید نعره بر آورد: ای ایرانیان!به رستم بگویید که اگر از آمدن به جنگ بیم دارد،وارد میدان نشود من نیز از گناه او میگذرم. به شرط اینکه ایران را بگذارد وبه هرجا که می خواهد،برود .
این سخن دل سپاه ایران را لرزاند. کیخسرو که هراسان شده بود،رستم را نزد خود خواست وگفت: ای پهلوان!چرا به میدان نمیروی وبه یاوه سرایی های این جوان پایان نمیدی؟
تهمتن به آرامی سری تکان داد وبر رخش نشست و روانه ی میدان شد. چون به نزدیک برزو رسید ازدلاوری وپهلوانی او درشگفت ماند. برزو بادیدن رستم پرسید:بگو بدانم،رستم دستان تو هستی؟
رستم که پی از مرگ سهراب،دیگر هیچ گاه نامش راپنهان نمی کرد،گفت :بله! من رستم هستم .
برزو لبخندی زد وگفت: به راستی که صدچندان برتر از آن هستی که شنیده ام .
سپس خاموش شد ودر دل با راز ونیاز با آفریدگار پرداخت:ای یزدان پاک!مرا از گزند این پهلوان دور نگهدار که تاکنون در زیر گنبد کبود تو،چنین پهلوانی ندیده ام .
ادامه....
۱.۹k
۲۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.