تبادل جاسوس
#تبادل جاسوس
#پارت۸
هوفی کشید و صداش رو صاف کرد
اون حالا به عنوان دختر اون مردک زشت باید با پسری رو به رو میشد که گولش زده
وارد عمارت شاهزاده شد و به سمت جایی رفت که پدرش و شاهزاده کوک در حال مذاکره بودن
به اونها نزدیک شد و تعظیم کرد
_اوه دخترم خوب شد اومدی خبر خوبی برات دارم
پدرش نگاهی به شاهزاده انداخت و دوباره حرف زد
_تو قراره همسر شاهزاده کوک بشی
پدرش لبخندی بهش زد
دوباره برای تشکر تعظیم کرد و با اشاره پدرش به سمت شاهزاده کوک چرخید
_از اینکه قراره همسرتون بشم خوشحالم
لبخند مصنوعی زد و از اونها فاصله گرفت
وقتی دور شد با خشم سنجاق موش رو روی زمین کوبید و حرص خورد
بعد از کمی اون شی رو برداشت و از عمارت شاهزاده خارج شد
نگاهی به چهره ی خودش در آینه انداخت
_واقعا؟
اون حتی هائو رو دیگه برای انتقام ندیده بود و الان شب ازدواجش بود!
با شخصی که ازش متنفره!
انگار تو این زندگیش هم اوقات بدی داشت!
با بی میلی بلند شد و به طرف مکان برگذاری عروسی رفت
اوه و البته که همونطور که کوک قرار نبود شوهر واقعی برای اون باشه اونم قرار نبود زن خوب زندگی اون بشه
لبخند موذیانه ای زد
اذیت کردن کوک این دنیا بهش حال می داد و حس می کرد این پسر همون کوکه!
وارد سالن شد و در کنار شاهزاده ایستاد
عده ی زیادی در مراسم بودن
با هم به طرف مکان مخصوص رفتن
بلاخره عروسی کوفتی تمام شد
خودش رو درون اتاق خوابشون پرت کرد و سریع پارچه صورتش رو کشید و پاره کرد بعد به طرف کشو ها رفت تا یک لباس مناسب و خنک پیدا کنه
چون داشت توی اون لباسها خفه می شد
محو حرکات دختر شده بود
اون زیادی برای شبشون عجله داشت!
پوزخندی زد و بعد از بستن در به طرف اون دختر رفت
_مثل اینکه خیلی برای امشب عجله دارید!
بدون توجه بهش دنبال لباس بود و تمام لباس هایی که بیرون می کشید لباس خواب بودن
_لعنتی!
پوفی کشید و به طرف شاهزاده چرخید
_اینجا یه لباس درست و درمون نیست!این همه لباس خواب چه خبره؟
_مد نظرتون نیست لباسا؟
انگار تازه یادش افتاد باید به اون احمق یک چیزی می گفت
_جناب شاهزاده من هیچ تمایلی به این ازدواج مسخره نداشتم و ندارم..پس من زنت نیستم و الان دنبال یک لباس کاملا پوشیده برای راحت کردن خودمم!
بعد از زدن حرفش چشمش به لباسی انداخته شده روی میز افتاده و به طرفش رفت
نگاهی بهش انداخت و بعد به سمت اتاق کوچک گوشه ی اتاق رفت
_این عالیه!
...
#بی تی اس
#پارت۸
هوفی کشید و صداش رو صاف کرد
اون حالا به عنوان دختر اون مردک زشت باید با پسری رو به رو میشد که گولش زده
وارد عمارت شاهزاده شد و به سمت جایی رفت که پدرش و شاهزاده کوک در حال مذاکره بودن
به اونها نزدیک شد و تعظیم کرد
_اوه دخترم خوب شد اومدی خبر خوبی برات دارم
پدرش نگاهی به شاهزاده انداخت و دوباره حرف زد
_تو قراره همسر شاهزاده کوک بشی
پدرش لبخندی بهش زد
دوباره برای تشکر تعظیم کرد و با اشاره پدرش به سمت شاهزاده کوک چرخید
_از اینکه قراره همسرتون بشم خوشحالم
لبخند مصنوعی زد و از اونها فاصله گرفت
وقتی دور شد با خشم سنجاق موش رو روی زمین کوبید و حرص خورد
بعد از کمی اون شی رو برداشت و از عمارت شاهزاده خارج شد
نگاهی به چهره ی خودش در آینه انداخت
_واقعا؟
اون حتی هائو رو دیگه برای انتقام ندیده بود و الان شب ازدواجش بود!
با شخصی که ازش متنفره!
انگار تو این زندگیش هم اوقات بدی داشت!
با بی میلی بلند شد و به طرف مکان برگذاری عروسی رفت
اوه و البته که همونطور که کوک قرار نبود شوهر واقعی برای اون باشه اونم قرار نبود زن خوب زندگی اون بشه
لبخند موذیانه ای زد
اذیت کردن کوک این دنیا بهش حال می داد و حس می کرد این پسر همون کوکه!
وارد سالن شد و در کنار شاهزاده ایستاد
عده ی زیادی در مراسم بودن
با هم به طرف مکان مخصوص رفتن
بلاخره عروسی کوفتی تمام شد
خودش رو درون اتاق خوابشون پرت کرد و سریع پارچه صورتش رو کشید و پاره کرد بعد به طرف کشو ها رفت تا یک لباس مناسب و خنک پیدا کنه
چون داشت توی اون لباسها خفه می شد
محو حرکات دختر شده بود
اون زیادی برای شبشون عجله داشت!
پوزخندی زد و بعد از بستن در به طرف اون دختر رفت
_مثل اینکه خیلی برای امشب عجله دارید!
بدون توجه بهش دنبال لباس بود و تمام لباس هایی که بیرون می کشید لباس خواب بودن
_لعنتی!
پوفی کشید و به طرف شاهزاده چرخید
_اینجا یه لباس درست و درمون نیست!این همه لباس خواب چه خبره؟
_مد نظرتون نیست لباسا؟
انگار تازه یادش افتاد باید به اون احمق یک چیزی می گفت
_جناب شاهزاده من هیچ تمایلی به این ازدواج مسخره نداشتم و ندارم..پس من زنت نیستم و الان دنبال یک لباس کاملا پوشیده برای راحت کردن خودمم!
بعد از زدن حرفش چشمش به لباسی انداخته شده روی میز افتاده و به طرفش رفت
نگاهی بهش انداخت و بعد به سمت اتاق کوچک گوشه ی اتاق رفت
_این عالیه!
...
#بی تی اس
۳.۵k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.