دلداده به یک مافیا part5
دلداده به یک مافیا part5
ا.ت : (به فکر فرو رفت)
جونگکوک : چیه ؟ انتظارشو نداشتی ؟(خنده)
تهیونگ : فکر کنم ترسیده
ا.ت : نخیرم (داد زد و رفت تو اتاقش)
جونگکوک : چشه این ؟
تهیونگ : این کی بود تو آوردی؟
(تلفن ا.ت زنگ خورد باباش بود)
ا.ت : بله ؟
پدر ا.ت : حالت خوبه ؟
ا.ت : مگه برات مهمه؟ (بغض)
پدر ا.ت : معلومه که برام مهمه تو دخترم هستی
ا.ت : دخترت ؟ واقا مسخرس تو چجور پدری هستی که دخترت رو میدی دست یه رئیس مافیا ؟ (با گریه گفت)
پدر ا.ت : دخترم واقا ببخشید نمیخواستم اینجوری شه امکان داشت اگه بگم اون منو لو ....(جلوی دهنش رو گرفت تا بقیش رو نگه)
ا.ت : برام مهم نیست امکان داشت چه اتفاقی بیوفته برای من این مهم هست که فکر میکردم پدرم هوامو داره ولی اشتباه فکر میکردم (با بغض گفت)
(تلفون رو قطع کرد)
ا.ت ویو
واقا حالم بد بود تو حالم خودم بودم و داشتم گریه میکردم اولین بار بود که انقدر گریه نکردم دوست داشتم از این دنیا برم
(جونگکوک از اول تماس ا.ت با پدرش پشت در اتاق وایساده بود و به حرف های آنها گوش میکرد)
جونگکوک : (اومد داخل اتاق)
ا.ت : بلد نیستی در بزنی ؟ (اشکاش رو پاک کرد)
جونگکوک : چیشده ؟
ا.ت : هیچی
جونگکوک : چرا گریه کردی ؟
ا.ت : چرا برات مهمه؟ ( همینطور که اشک از چشماش می آمد اینارو میگفت)
جونگکوک : برام مهم نیست ولی اومدم بهت بگم که فردا باید چندتا عکس بگیری و نمیخوام با صورت پف کرده که گریه میکنه به اونجا بری
ا.ت : به کجا ؟ ( بغض )
جونگکوک : فردا بهت همه چیو میگم الانم گریه نکن
ا.ت : همین ؟ گریه نکن ؟ نمیشه یکم احساس داشته باشی ؟ اگه یکم هم احساس داشته باشی بهت قول میدم خیلیا عاشقت میشن ( با اشک )
جونگکوک : من برای جذب آدما به احساس نیاز ندارم چون من چهره زیبایی دارم
ا.ت : میشه بری بیرون ؟ میخوام تنها باشم آقای بی احساس
جونگکوک : هوووم ( سرش را تکون میدهد )
ا.ت : لطفا در هم ببند
جونگکوک : نمیتونم
ا.ت : میبینی که حالم خوب نیست ( داد )
جونگکوک : باشه ( از اتاق رفت بیرون )
(جونگکوک رفت پیش تهیونگ )
تهیونگ : اون چشه ؟ چرا داد میزنه ؟
جونگکوک : نمیدونم ولی داشت با باباش حرف میزد
تهیونگ : آها پس برای اینه
.....
لایک و
کامنت و
فالو فراموش نشه 😇🙃
ا.ت : (به فکر فرو رفت)
جونگکوک : چیه ؟ انتظارشو نداشتی ؟(خنده)
تهیونگ : فکر کنم ترسیده
ا.ت : نخیرم (داد زد و رفت تو اتاقش)
جونگکوک : چشه این ؟
تهیونگ : این کی بود تو آوردی؟
(تلفن ا.ت زنگ خورد باباش بود)
ا.ت : بله ؟
پدر ا.ت : حالت خوبه ؟
ا.ت : مگه برات مهمه؟ (بغض)
پدر ا.ت : معلومه که برام مهمه تو دخترم هستی
ا.ت : دخترت ؟ واقا مسخرس تو چجور پدری هستی که دخترت رو میدی دست یه رئیس مافیا ؟ (با گریه گفت)
پدر ا.ت : دخترم واقا ببخشید نمیخواستم اینجوری شه امکان داشت اگه بگم اون منو لو ....(جلوی دهنش رو گرفت تا بقیش رو نگه)
ا.ت : برام مهم نیست امکان داشت چه اتفاقی بیوفته برای من این مهم هست که فکر میکردم پدرم هوامو داره ولی اشتباه فکر میکردم (با بغض گفت)
(تلفون رو قطع کرد)
ا.ت ویو
واقا حالم بد بود تو حالم خودم بودم و داشتم گریه میکردم اولین بار بود که انقدر گریه نکردم دوست داشتم از این دنیا برم
(جونگکوک از اول تماس ا.ت با پدرش پشت در اتاق وایساده بود و به حرف های آنها گوش میکرد)
جونگکوک : (اومد داخل اتاق)
ا.ت : بلد نیستی در بزنی ؟ (اشکاش رو پاک کرد)
جونگکوک : چیشده ؟
ا.ت : هیچی
جونگکوک : چرا گریه کردی ؟
ا.ت : چرا برات مهمه؟ ( همینطور که اشک از چشماش می آمد اینارو میگفت)
جونگکوک : برام مهم نیست ولی اومدم بهت بگم که فردا باید چندتا عکس بگیری و نمیخوام با صورت پف کرده که گریه میکنه به اونجا بری
ا.ت : به کجا ؟ ( بغض )
جونگکوک : فردا بهت همه چیو میگم الانم گریه نکن
ا.ت : همین ؟ گریه نکن ؟ نمیشه یکم احساس داشته باشی ؟ اگه یکم هم احساس داشته باشی بهت قول میدم خیلیا عاشقت میشن ( با اشک )
جونگکوک : من برای جذب آدما به احساس نیاز ندارم چون من چهره زیبایی دارم
ا.ت : میشه بری بیرون ؟ میخوام تنها باشم آقای بی احساس
جونگکوک : هوووم ( سرش را تکون میدهد )
ا.ت : لطفا در هم ببند
جونگکوک : نمیتونم
ا.ت : میبینی که حالم خوب نیست ( داد )
جونگکوک : باشه ( از اتاق رفت بیرون )
(جونگکوک رفت پیش تهیونگ )
تهیونگ : اون چشه ؟ چرا داد میزنه ؟
جونگکوک : نمیدونم ولی داشت با باباش حرف میزد
تهیونگ : آها پس برای اینه
.....
لایک و
کامنت و
فالو فراموش نشه 😇🙃
۵.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.