ات
#𝗠𝘆_𝘀𝘁𝗿𝗶𝗰𝘁_𝗯𝗼𝘆𝗳𝗿𝗶𝗲𝗻𝗱🎧
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 25
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
ا/ت
براش صبحونه درست کردم بیدارش کردم
نشستیم صبحونه مون رو خوردیم
تهیونگ بهخاطر من نرفت کمپانی رفتیم نشستیم رو مبل روی مبل دراز کشیدم و سرم رو گزاشتم رو پای تهیونگ داشتیم فیلم میدیدم که باهم کیس رفتن
تهیونگ بهم نگاه کرد
از روی پاهاش بلند شدم
ا/ت : بهش فک نکن
تهیونگ : مثلا دوست دختر داریمااا
خیمه زد رو ا/ت
داشت کم کم بهم نزدیک میشد که
گوشیم زنگ خورد
تهیونگ : لعنتی
ا/ت : گوشی منه
ا/ت : الوو
سلام بابا
چی نه بابا
نه نه
الان؟(تعجب)
هه(خنده ضایع)
خدافظ
تهیونگ نگاه ا/ت میکنه
ا/ت : تهیونگگگگگ
تهیونگ : چی شده؟
ا/ت : بابام داره میاد خونهم
تهیونگ : خوب بهش میگفتی پیش من هستی
ا/ت : آخه اون چند سال پاریس بوده الان تازه برگشته نمیدونه من با تو قرار میزارم
تهیونگ : خوب حتما کنسرت دیشب رو دیده
ا/ت : اگه میدید که نمیگفت باید با پسر عموم ازدواج کنم
تهیونگ : چی؟
ا/ت : بابام چند وقته که همش میگه باید با پسر عموم ازدواج کنم ولی من نمیخوام
تهیونگ : یااا تو حق نداری بخوای اصلا
ا/ت : فعلا باید برم خونه
امروز همه چی رو بهش میگم
تهیونگ : اوکی من میبرمت
ویو ا/ت
رفتیم خونه خودم تهیونگ هم رفت
اول رفتم حموم و زود امدم بیرون خونه رو تمیز کردم همه وسایل اضافه رو جمع کردم
بابام گفت که قبلش میره خونه و با مامان میاد تا راجب ازدواج حرف بزنیم وای حالا چه طوری بهش بگم هییی خدا بازم بدبختی هام شروع شد
(خمارییییییییییییییییییییییی)
ادامه دارد...؟....؟
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 25
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
ا/ت
براش صبحونه درست کردم بیدارش کردم
نشستیم صبحونه مون رو خوردیم
تهیونگ بهخاطر من نرفت کمپانی رفتیم نشستیم رو مبل روی مبل دراز کشیدم و سرم رو گزاشتم رو پای تهیونگ داشتیم فیلم میدیدم که باهم کیس رفتن
تهیونگ بهم نگاه کرد
از روی پاهاش بلند شدم
ا/ت : بهش فک نکن
تهیونگ : مثلا دوست دختر داریمااا
خیمه زد رو ا/ت
داشت کم کم بهم نزدیک میشد که
گوشیم زنگ خورد
تهیونگ : لعنتی
ا/ت : گوشی منه
ا/ت : الوو
سلام بابا
چی نه بابا
نه نه
الان؟(تعجب)
هه(خنده ضایع)
خدافظ
تهیونگ نگاه ا/ت میکنه
ا/ت : تهیونگگگگگ
تهیونگ : چی شده؟
ا/ت : بابام داره میاد خونهم
تهیونگ : خوب بهش میگفتی پیش من هستی
ا/ت : آخه اون چند سال پاریس بوده الان تازه برگشته نمیدونه من با تو قرار میزارم
تهیونگ : خوب حتما کنسرت دیشب رو دیده
ا/ت : اگه میدید که نمیگفت باید با پسر عموم ازدواج کنم
تهیونگ : چی؟
ا/ت : بابام چند وقته که همش میگه باید با پسر عموم ازدواج کنم ولی من نمیخوام
تهیونگ : یااا تو حق نداری بخوای اصلا
ا/ت : فعلا باید برم خونه
امروز همه چی رو بهش میگم
تهیونگ : اوکی من میبرمت
ویو ا/ت
رفتیم خونه خودم تهیونگ هم رفت
اول رفتم حموم و زود امدم بیرون خونه رو تمیز کردم همه وسایل اضافه رو جمع کردم
بابام گفت که قبلش میره خونه و با مامان میاد تا راجب ازدواج حرف بزنیم وای حالا چه طوری بهش بگم هییی خدا بازم بدبختی هام شروع شد
(خمارییییییییییییییییییییییی)
ادامه دارد...؟....؟
- ۴۸.۹k
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط