رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۰
بعد چند دقیقه رسیدن
پیاده شدند و وارد محوطه شدن و از همون لحظه شروع به سر و صدا کردن...الا...سر و صدا،شلوغی و داد و بیداد کاری بود که میکردند
حسابی شلوغ کرده بودند
کم کم نگهبانا و پلیسا داشتند جمع میشدند...اکثرا اومده بودند و انگاری شخصی که مد نظر یون بود هم اومده بود...
یون:کارلا...اون کلیدا رو داره...کلیدا رو بردار و بی سر و صدا برو سلولی که خانم توشه..آزادش کن و بقیه نقشه رو میدونی
کارلا:چشم
کارلا رفت پیش اون مرده...بی درنگ ی مشت زد تو شکم و همینکه از درد نیم خیز شد از فرصت استفاده کرد و کلیدا رو برداشت وبه سرعت باد دور شد....
وارد زندان شد...
همه ی افراد و کسانیکه اونجا بودن رو مهار کرد و بلاخره به سلول رسید...تا خواست قدمی برداره ۲ مرد هیکلی ظاهر شدن
بدبختی که تمومی نداره....چیزی بود که زیر لبش غرید..
_:تو کی باشی؟
کارلا:به تو چه؟
+:فک کنم جاسوسه؟
کارلا:یا میرید کنار یا با درد میفرستمتون کنار
_:اووو الان باید از ی جوجه کوچولو بترسم؟
کارلا:کوچولو نیستم ولی از قدیم گفتن...فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه
هرکدوم رو لگدی تو صورت نثارشون کرد...و صد در صد همه جی به اینجا خاتمه پیدا نکرد و این لگد مثل سیلی بود براشون...
وقت فکر کردن نبود...قصد کشتن و خونریزی هم نداشت...پس چاقویی از زیر آستینش در آورد و هر کدوم رو توی پاش زخمی کرد...
و بعد لگدی به شکم هردوشون زد
اونقدری کارش تیز و سریع بود که نزاره وقت برای حرکت کردنشون بمونه
همینکه اوفتادن زمین به قصد بیهوش کردنشون زد تو صورت هردوشون...و اینکارش جواب داد و بیهوش شدن
بعد از این کتک کاری درست حسابی رفت سمت در سلول و کلید رو گذاشت تو قفل و پیچوندش و در رو باز کرد و رفت داخل
این سلول با سلول هایی که دیده بود فرق میکرد...خیلی فرق میکرد
اتاقکی ۱۲ تخته با دیوار های خاکستری تقریبا پررنگ...رنگ همه ی پت و تشک ها مشکی بود و جز ی آب سرد کن گوشه ی اتاق...هیچ تجهیزات و امکانات دیگه ای نبود
سویون روی تخت دراز کشیده بود و پاهاشو روی هم گذاشته بود و از آرنج دستشو روی چشماش گذاشته بود
رفت سمت سویون و از دستش گرفت و کشیدیش و این باعث شد سویون نتونه تعادلش رو حفظ کنه و بیوفته زمین
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۰
بعد چند دقیقه رسیدن
پیاده شدند و وارد محوطه شدن و از همون لحظه شروع به سر و صدا کردن...الا...سر و صدا،شلوغی و داد و بیداد کاری بود که میکردند
حسابی شلوغ کرده بودند
کم کم نگهبانا و پلیسا داشتند جمع میشدند...اکثرا اومده بودند و انگاری شخصی که مد نظر یون بود هم اومده بود...
یون:کارلا...اون کلیدا رو داره...کلیدا رو بردار و بی سر و صدا برو سلولی که خانم توشه..آزادش کن و بقیه نقشه رو میدونی
کارلا:چشم
کارلا رفت پیش اون مرده...بی درنگ ی مشت زد تو شکم و همینکه از درد نیم خیز شد از فرصت استفاده کرد و کلیدا رو برداشت وبه سرعت باد دور شد....
وارد زندان شد...
همه ی افراد و کسانیکه اونجا بودن رو مهار کرد و بلاخره به سلول رسید...تا خواست قدمی برداره ۲ مرد هیکلی ظاهر شدن
بدبختی که تمومی نداره....چیزی بود که زیر لبش غرید..
_:تو کی باشی؟
کارلا:به تو چه؟
+:فک کنم جاسوسه؟
کارلا:یا میرید کنار یا با درد میفرستمتون کنار
_:اووو الان باید از ی جوجه کوچولو بترسم؟
کارلا:کوچولو نیستم ولی از قدیم گفتن...فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه
هرکدوم رو لگدی تو صورت نثارشون کرد...و صد در صد همه جی به اینجا خاتمه پیدا نکرد و این لگد مثل سیلی بود براشون...
وقت فکر کردن نبود...قصد کشتن و خونریزی هم نداشت...پس چاقویی از زیر آستینش در آورد و هر کدوم رو توی پاش زخمی کرد...
و بعد لگدی به شکم هردوشون زد
اونقدری کارش تیز و سریع بود که نزاره وقت برای حرکت کردنشون بمونه
همینکه اوفتادن زمین به قصد بیهوش کردنشون زد تو صورت هردوشون...و اینکارش جواب داد و بیهوش شدن
بعد از این کتک کاری درست حسابی رفت سمت در سلول و کلید رو گذاشت تو قفل و پیچوندش و در رو باز کرد و رفت داخل
این سلول با سلول هایی که دیده بود فرق میکرد...خیلی فرق میکرد
اتاقکی ۱۲ تخته با دیوار های خاکستری تقریبا پررنگ...رنگ همه ی پت و تشک ها مشکی بود و جز ی آب سرد کن گوشه ی اتاق...هیچ تجهیزات و امکانات دیگه ای نبود
سویون روی تخت دراز کشیده بود و پاهاشو روی هم گذاشته بود و از آرنج دستشو روی چشماش گذاشته بود
رفت سمت سویون و از دستش گرفت و کشیدیش و این باعث شد سویون نتونه تعادلش رو حفظ کنه و بیوفته زمین
۴.۰k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.