رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۱۹
بلا:با صدای بلند وسط کمپانی داد زدم:یونجووووووووووووووووووووون
همه کارکنا با تعجب بهم نگاه کردن...منکه کلا آبروم رفته دیگه نمیشه کاریش کرد پس بیخیال...
رفتم جلوتر که پیداش کردم...داشت با تلفنش ور میرفت...کجا فرار میکنی بدبخت
دویدم سمتش...و از پشت رفتم کولش و دستمو گذاشتم روموهاش:خنگ خدا...نه فقط بهم بگو با خودت چی فکر کردی ههااااااا
مریضی؟روانی ای؟خو چه مرگته لعنتیییییی چرا فرستادیم ...آدم دماغوی زشت چرا دوس داری آبروی منو ببریم لعنتییییییییی
میموووووووننن
یونجون:مریض بدبخت از کولم بیا پایین...موها قشنگمو ول کنننن....زشت خودتی از فیس جذابم حسادت نکن....بیا پایین مارمولک رو مخ
بلا:لعنتییییی میزنم میکشمت کثافت میکشمت
همونطور که موهاشو گرفته بودم اونم دستا منو گرفته بود و سعی در آزاد کردن موهاش داشت برگشت اون سمت که...که خدا بگم چیکارم نکنه...که امیدوارم الان بمیرم...اعضا داشتن نگاهمون میکنن
لعنتیییییییییی
دستامو ول کردم و محکم زدم رو کمرش:یونجون کثافتتتتت
اینو که گفتم تعادلمو از دست دادم و اوفتادم رو زمین یونجون هم اوفتاد...قشنگ پخش زمین شده بودم
نشستم تو جام و دستمو گذاشتم رو سرم و با اعتراض اخم گفتم:همیشه در ضایعترین حالتم شما میاین...خو چراااا
جیمین:ببخشید...زمان بودیمون بده(خنده)
.................
_:الو...خانم چیکار کنیم؟
+:خودت مسئولیتش رو به عهده بگیر...تا وقتی ی راه حل پیدا کنم
_:چشم
+:مواظب همه چی باش و در صورتی که چیزی ایرادی داش بهم زنگ بزن...شماره که بهت میگم بنویس...ی موبایل دزدکی اوردم
_:میشنوم...
..............
میساکی:میخوای چیکار کنی؟میدونی ول کن نیست
بلا:نقشه دارم!
تمو:چیه؟
بلا:یکم خطرناکه ولی...
میساکی:چی تو سرته....؟
..........
_:برو بقیه رو صدا کن درباره نقشه امشب بهشون بگم
+:چشم
رفت و بقیه رو صدا کرد و بعد ازینکه همه جمع شدن شروع به صحبت کرد
_:امشب هممون باید خانم رو فراری بدیم...و برای این من نقشه چیدم...چند نفرتون میره اداره پلیس و اونجا رو شلوغ میکنید تا حواسشون پرت بشه و اصلا از اونجا نرید بیرون و نزارید هیچ کس و هیچ پلیسی ازونجا بره بیرون و نصفتون میرید زندان باز هم اونجا رو شلوغ میکنید و بعد کارلا یواشکی کلید سلولی که خانم اونجاست رو میدزده و میره آزادش میکنه...فهمیدید؟...
همه:بله
_:تکرار میکنم...یک نفر هم نباید اینجا بمونه هیچکس...همه باید بریم باشه؟
همه:چشم
سوارن ون های مشکی شدن...قرار شد با فاصله از اداره پلیس بایستند که کسی شک نکنه و بعد وارد اونجا بشن و ماباقیشون برن زندان...
حرکت کردن سمت زندان... بعد چند دقیقه رسیدن...اون چند نفر که قرار بود برن اداره پلیس رفتن.. و از همون بیرون شروع به سر و صدا کردن
بقیشون حرکت کردن سمت زندان....
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۱۹
بلا:با صدای بلند وسط کمپانی داد زدم:یونجووووووووووووووووووووون
همه کارکنا با تعجب بهم نگاه کردن...منکه کلا آبروم رفته دیگه نمیشه کاریش کرد پس بیخیال...
رفتم جلوتر که پیداش کردم...داشت با تلفنش ور میرفت...کجا فرار میکنی بدبخت
دویدم سمتش...و از پشت رفتم کولش و دستمو گذاشتم روموهاش:خنگ خدا...نه فقط بهم بگو با خودت چی فکر کردی ههااااااا
مریضی؟روانی ای؟خو چه مرگته لعنتیییییی چرا فرستادیم ...آدم دماغوی زشت چرا دوس داری آبروی منو ببریم لعنتییییییییی
میموووووووننن
یونجون:مریض بدبخت از کولم بیا پایین...موها قشنگمو ول کنننن....زشت خودتی از فیس جذابم حسادت نکن....بیا پایین مارمولک رو مخ
بلا:لعنتییییی میزنم میکشمت کثافت میکشمت
همونطور که موهاشو گرفته بودم اونم دستا منو گرفته بود و سعی در آزاد کردن موهاش داشت برگشت اون سمت که...که خدا بگم چیکارم نکنه...که امیدوارم الان بمیرم...اعضا داشتن نگاهمون میکنن
لعنتیییییییییی
دستامو ول کردم و محکم زدم رو کمرش:یونجون کثافتتتتت
اینو که گفتم تعادلمو از دست دادم و اوفتادم رو زمین یونجون هم اوفتاد...قشنگ پخش زمین شده بودم
نشستم تو جام و دستمو گذاشتم رو سرم و با اعتراض اخم گفتم:همیشه در ضایعترین حالتم شما میاین...خو چراااا
جیمین:ببخشید...زمان بودیمون بده(خنده)
.................
_:الو...خانم چیکار کنیم؟
+:خودت مسئولیتش رو به عهده بگیر...تا وقتی ی راه حل پیدا کنم
_:چشم
+:مواظب همه چی باش و در صورتی که چیزی ایرادی داش بهم زنگ بزن...شماره که بهت میگم بنویس...ی موبایل دزدکی اوردم
_:میشنوم...
..............
میساکی:میخوای چیکار کنی؟میدونی ول کن نیست
بلا:نقشه دارم!
تمو:چیه؟
بلا:یکم خطرناکه ولی...
میساکی:چی تو سرته....؟
..........
_:برو بقیه رو صدا کن درباره نقشه امشب بهشون بگم
+:چشم
رفت و بقیه رو صدا کرد و بعد ازینکه همه جمع شدن شروع به صحبت کرد
_:امشب هممون باید خانم رو فراری بدیم...و برای این من نقشه چیدم...چند نفرتون میره اداره پلیس و اونجا رو شلوغ میکنید تا حواسشون پرت بشه و اصلا از اونجا نرید بیرون و نزارید هیچ کس و هیچ پلیسی ازونجا بره بیرون و نصفتون میرید زندان باز هم اونجا رو شلوغ میکنید و بعد کارلا یواشکی کلید سلولی که خانم اونجاست رو میدزده و میره آزادش میکنه...فهمیدید؟...
همه:بله
_:تکرار میکنم...یک نفر هم نباید اینجا بمونه هیچکس...همه باید بریم باشه؟
همه:چشم
سوارن ون های مشکی شدن...قرار شد با فاصله از اداره پلیس بایستند که کسی شک نکنه و بعد وارد اونجا بشن و ماباقیشون برن زندان...
حرکت کردن سمت زندان... بعد چند دقیقه رسیدن...اون چند نفر که قرار بود برن اداره پلیس رفتن.. و از همون بیرون شروع به سر و صدا کردن
بقیشون حرکت کردن سمت زندان....
۶.۹k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.