عشق خشن من ❤️ پارت ۱۵
می بینم که هنوز لایک نکردی🤔
لایک کن بعد بخونم🥰
ویو ا.ت
بعد چند دقیقه به عمارت مون رسیدیم داداشم در و برام باز کرد از ماشین پیاده شدم هر قدمی که به سمت عمارت بر می داشتم انگار یه چاقو تو قلبم فرو می کردن همش حرفهای بابا تو ذهنم می پیچید(تو دیگه دختر من نیستی از اینجا گمشو. دختری به اسم ا.ت ندارم)جلوی در عمارت وایستادم یه نفس عمیق کشیدم وکه داداشم گفت
# ا.ت بیا تو دیگه
سرم رو تکان دادم و دنبالش رفتم . تمام خاطراتم تو ذهنم می پیچید من بعد مرگ مادرم دیگه روز خوش تو این خونه ندیم چون خیلی شبیه مامانم بودم بابام وقتی من رو می دید یادش می افتاد و عصبانی می شد منم بخاطر اون هر روز با بابام بحثم می شد که آخرش چندین سال از خانوادم دور شدم.پدرو مثل همیشه روی کاناپه نزدیک پنچره نشسته بود که گفت
(علامت پدر ا.ت. پ.ا)
پ.ا:تهیونگ تویی پسرم
#بله بابا منم
پ.ا :خواهرت قبول نکرد نه می دونستم که نمیاد، اون خیلی از من ناراحت شده فقط می خواستم برای آخرین بار دخترم رو ببینم
اشک تو چشمام جمع شده بود بوغض گلم رو گرفته بود نمی توانستم حرف بزنم که داداشم گفت
#بابا ا.ت اینجاست
بابام با شینیدن اون با سرعت از جاش بلند شد و به طرف ما برگشت یه لحظه خشکش زد و به من نگاهی کردو یه لبخند تلخ روی لباش نشت چشماش پر اشک بود من به پدرم خیره شدم خیلی شکسته شده بود یه اشک از گوشه چشم پایین آمد پدرم به طرفم آمد و منو محکم بغل کرد من همنطوری خشکم زده بود و تو بغل پدرم بود
پ.ا:ا.ت دخترم حالت خوبه می دونی که بابایی چقدر دلش برات تنگ شده بود دخترم خیلی بزرگ شدی منو ببخش که نه تونستم پر خوبی برات باشم
با حرفاش اشک هام از چشمانم سرازیر شد محکم بابام رو بغل کردم و بهش گفتم
+بابا ..... خیلی دلم برات تنگ شده بود من واقعا متاسفم منو ببخش بابا جون
پ.ا:آه دختر قشنگم دیگه نمیزارم که از پیش بابات جم بخوری
منم همینطوری داشتم گریه می کردم بعد از ۵سال بلاخره تونستم بابام رو بغل کنم که از اون طرف تهیونگ گفت#اقای کیم می بینم که دختر تون آمده منو فراموش کردین
پ.ا:بیا اینجا پسر حسود من
تهیونگم آمد کنارم ما و سه تایی هم دیگه رو بغل کردیم و خندیم خیلی دلم براشون تنگ شده بود که یه دفعه بابام گفت:کاش مادر تون اینجا بود اونم بغل می کردیم
دوباره هر سه ناراحت شدیم و محکم تر بابا رو بغل کردم و گفتم+اون همینجاست بابا متمعنم که داره ما رو نگاه می کنه می خنده
#چرا می خنده
+چون همیشه وقتی که بابا گریه می کرد مامان بخاطر قیافش بهش می خندید و به بابا می گفت که هیچ وقت گریه نکنه چون خیلی زشت میشه
#اره راست میگی
پ.ا:پدر سوخته خودتون ندیدیم که به من میگین زشت
هر سه زدیم زیر خنده
دو هفته بعد
خیلی وقت بود که نرفتم شرکت یعنی الان دارن چیکار میکنن اصلا کسی به فکر من هست یا نه سوجین چیکاره می کنه خیلی دلم براش تنگ شد . حتما اون جیسو بیشعور اخراجم کرده متمعنم که این فرصت رو از دست نمی ده ..... الان رئیس چیکار می کنه دلم برای اونم تنگ شده . همینطوری تو ذهنم با خودم حرف می زدم که پدرم آمد و گفت
پ.ا:ا.ت
+بله بابا
پ.ا:امروز قراره بریم شرکت یکی از سهام دارمون تو هم حتما میایی نه
+باشه بابا جون .... میرم که آماده شم
پ.ا:باشه دخترم پایین منتظریتیم
رفتم اتاقم و یه لباس شیک پوشیدم و پایین آمدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
ادامه دارد.
لایک کن بعد بخونم🥰
ویو ا.ت
بعد چند دقیقه به عمارت مون رسیدیم داداشم در و برام باز کرد از ماشین پیاده شدم هر قدمی که به سمت عمارت بر می داشتم انگار یه چاقو تو قلبم فرو می کردن همش حرفهای بابا تو ذهنم می پیچید(تو دیگه دختر من نیستی از اینجا گمشو. دختری به اسم ا.ت ندارم)جلوی در عمارت وایستادم یه نفس عمیق کشیدم وکه داداشم گفت
# ا.ت بیا تو دیگه
سرم رو تکان دادم و دنبالش رفتم . تمام خاطراتم تو ذهنم می پیچید من بعد مرگ مادرم دیگه روز خوش تو این خونه ندیم چون خیلی شبیه مامانم بودم بابام وقتی من رو می دید یادش می افتاد و عصبانی می شد منم بخاطر اون هر روز با بابام بحثم می شد که آخرش چندین سال از خانوادم دور شدم.پدرو مثل همیشه روی کاناپه نزدیک پنچره نشسته بود که گفت
(علامت پدر ا.ت. پ.ا)
پ.ا:تهیونگ تویی پسرم
#بله بابا منم
پ.ا :خواهرت قبول نکرد نه می دونستم که نمیاد، اون خیلی از من ناراحت شده فقط می خواستم برای آخرین بار دخترم رو ببینم
اشک تو چشمام جمع شده بود بوغض گلم رو گرفته بود نمی توانستم حرف بزنم که داداشم گفت
#بابا ا.ت اینجاست
بابام با شینیدن اون با سرعت از جاش بلند شد و به طرف ما برگشت یه لحظه خشکش زد و به من نگاهی کردو یه لبخند تلخ روی لباش نشت چشماش پر اشک بود من به پدرم خیره شدم خیلی شکسته شده بود یه اشک از گوشه چشم پایین آمد پدرم به طرفم آمد و منو محکم بغل کرد من همنطوری خشکم زده بود و تو بغل پدرم بود
پ.ا:ا.ت دخترم حالت خوبه می دونی که بابایی چقدر دلش برات تنگ شده بود دخترم خیلی بزرگ شدی منو ببخش که نه تونستم پر خوبی برات باشم
با حرفاش اشک هام از چشمانم سرازیر شد محکم بابام رو بغل کردم و بهش گفتم
+بابا ..... خیلی دلم برات تنگ شده بود من واقعا متاسفم منو ببخش بابا جون
پ.ا:آه دختر قشنگم دیگه نمیزارم که از پیش بابات جم بخوری
منم همینطوری داشتم گریه می کردم بعد از ۵سال بلاخره تونستم بابام رو بغل کنم که از اون طرف تهیونگ گفت#اقای کیم می بینم که دختر تون آمده منو فراموش کردین
پ.ا:بیا اینجا پسر حسود من
تهیونگم آمد کنارم ما و سه تایی هم دیگه رو بغل کردیم و خندیم خیلی دلم براشون تنگ شده بود که یه دفعه بابام گفت:کاش مادر تون اینجا بود اونم بغل می کردیم
دوباره هر سه ناراحت شدیم و محکم تر بابا رو بغل کردم و گفتم+اون همینجاست بابا متمعنم که داره ما رو نگاه می کنه می خنده
#چرا می خنده
+چون همیشه وقتی که بابا گریه می کرد مامان بخاطر قیافش بهش می خندید و به بابا می گفت که هیچ وقت گریه نکنه چون خیلی زشت میشه
#اره راست میگی
پ.ا:پدر سوخته خودتون ندیدیم که به من میگین زشت
هر سه زدیم زیر خنده
دو هفته بعد
خیلی وقت بود که نرفتم شرکت یعنی الان دارن چیکار میکنن اصلا کسی به فکر من هست یا نه سوجین چیکاره می کنه خیلی دلم براش تنگ شد . حتما اون جیسو بیشعور اخراجم کرده متمعنم که این فرصت رو از دست نمی ده ..... الان رئیس چیکار می کنه دلم برای اونم تنگ شده . همینطوری تو ذهنم با خودم حرف می زدم که پدرم آمد و گفت
پ.ا:ا.ت
+بله بابا
پ.ا:امروز قراره بریم شرکت یکی از سهام دارمون تو هم حتما میایی نه
+باشه بابا جون .... میرم که آماده شم
پ.ا:باشه دخترم پایین منتظریتیم
رفتم اتاقم و یه لباس شیک پوشیدم و پایین آمدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
ادامه دارد.
۶.۲k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.