عشق خشن من ❤️ پارت ۱۴
ویو ا.ت
چند روزی میشد که نرفته بودم سر کار الان که حالم بهتر می خواهم برام سر کار کلید های خونه رو برداشتم از خونه زدم بیرون تو پیاده رو داشتم می رفتم که یه ماشین سیاه جلوم وایستاد دونفر ازش بیرون آمدن و به سمت من آمدن من همینطوری متعجب داشتم نگاهشون می کردم که یکی از اون دو نفر آمد و یه دستمال جلو دهنم گرفت و چشام سیاهی رفت بعد چند وقتی چشمام رو باز کردم به یه صندلی بسته شده بودم خیلی سوال تو سرم بود یعنی اینا برای چی من رو آوردن نکنه....😶نه نه امکان نداره یعنی من رو برای چی آرودن خدایی من همینطوری تو ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که در باز شد وای نه باز اون خدایی من چطور تونست پیدام کنه ای بابا الان چه گروهی بخورم که یه دفعه دهن باز کرد و گفت
#چه خبر خواهر
همینطوری با عصبانیت نگاهش کردم
#فکر کردی پیدات نمی کنیم هان
+.........
#ببین آبجی قشنگم تو باید با اون پسره ازدواج کنی هر جور که شد
+خوب تو برو با دخترش ازدواج کن من نمیخواهم ازدواج کنم اصلا مگه بابا منو از خانواده بیرون نکرد و نگفت دیگه هیچ دختر نه دارم هان ( با عصبانیت)
#ابجی بابا بعد تو خیلی مریض شد خودت می دونی که چقدر دوست داره
+هه دوسم داره؟ پوزخند
#از یه طرف نه بود تو و از اون طرف آقای کیم داره بهش فشار میاره تو باید با پسرش ازدواج کنی
+نمی خوام
#بابا داره میمیره( با داد و بغض)
+چی؟
#اره فقط چند وقت زنده است لطفاً برگرد و برای آخرین بار ببینمش حتا اگه با اون پسره ازد واج نمی کنی
ا.ت که تعجب کرده بود و شوکه شده بود و دلش شکسته بود گفت
+باش میام
#مرسی ا.ت بابا خیلی خوشحال میشه
بعد از اون سوار ماشین شدیم و رفتیم.
ادامه داره
چند روزی میشد که نرفته بودم سر کار الان که حالم بهتر می خواهم برام سر کار کلید های خونه رو برداشتم از خونه زدم بیرون تو پیاده رو داشتم می رفتم که یه ماشین سیاه جلوم وایستاد دونفر ازش بیرون آمدن و به سمت من آمدن من همینطوری متعجب داشتم نگاهشون می کردم که یکی از اون دو نفر آمد و یه دستمال جلو دهنم گرفت و چشام سیاهی رفت بعد چند وقتی چشمام رو باز کردم به یه صندلی بسته شده بودم خیلی سوال تو سرم بود یعنی اینا برای چی من رو آوردن نکنه....😶نه نه امکان نداره یعنی من رو برای چی آرودن خدایی من همینطوری تو ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که در باز شد وای نه باز اون خدایی من چطور تونست پیدام کنه ای بابا الان چه گروهی بخورم که یه دفعه دهن باز کرد و گفت
#چه خبر خواهر
همینطوری با عصبانیت نگاهش کردم
#فکر کردی پیدات نمی کنیم هان
+.........
#ببین آبجی قشنگم تو باید با اون پسره ازدواج کنی هر جور که شد
+خوب تو برو با دخترش ازدواج کن من نمیخواهم ازدواج کنم اصلا مگه بابا منو از خانواده بیرون نکرد و نگفت دیگه هیچ دختر نه دارم هان ( با عصبانیت)
#ابجی بابا بعد تو خیلی مریض شد خودت می دونی که چقدر دوست داره
+هه دوسم داره؟ پوزخند
#از یه طرف نه بود تو و از اون طرف آقای کیم داره بهش فشار میاره تو باید با پسرش ازدواج کنی
+نمی خوام
#بابا داره میمیره( با داد و بغض)
+چی؟
#اره فقط چند وقت زنده است لطفاً برگرد و برای آخرین بار ببینمش حتا اگه با اون پسره ازد واج نمی کنی
ا.ت که تعجب کرده بود و شوکه شده بود و دلش شکسته بود گفت
+باش میام
#مرسی ا.ت بابا خیلی خوشحال میشه
بعد از اون سوار ماشین شدیم و رفتیم.
ادامه داره
۹.۶k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.