عشق خشن من ❤️ پارت 16
هنوز که لایک نکردی 🥺
لایک کن بعد بخون❤️
(اسلاید دوم لباس ا.ت)
ویو ا.ت
به شرکت رسیدیم شرکت بزرگی بود وارد شرکت شدیم و یکی از کار مندایی اون شرکت ما رو به یه اتاق راهنمایی کرد وارد اتاق شدیم یه پیر مرد پشت میز نشسته بود وقتی بابام رو دید از جا ش بلند شد و به طرف بابام آمد و گفت:به به دوست قدیمی بلاخره بعد مدت ها دیدیمت بیا بشین
پ.ا:اره بعد مدت ها ولی تو هنوز همون شکلی هستی ها
پیری (😁یکم با این اسم صداش میکنیم تا بعد فهمیدن اسمش):اره اما تو خیلی پیر شدی
پ.ا:خوب معلوم که پیر میشم من مثل تو بی احساس نیستم
پیری:خوب حالا اینا بچه هاتون
پ.ا:اره این پسرم تهیونگ و اینم دختر عزیز تر از جونم ا.ت
هر دو سر مون رو به نشانه احترام خم کردیم
پیری:خوشبختم منم لی هونگ هستم
هر دو:خوشبختم
آقای لی(دیگه باید احترام بزاریم و اسمش رو بگم☺️)وایی این همون دختر کوچولو هست چقدر بزرگ شدی
یه لبخند کوچیکی کردم و سرم رو پایین انداختم
لی:دیگه وقت ازدواجش رسیده
تهیونگ:خخخخخخ
یکی زدم به شونش سریع جلو دهنش رو رو گرفت
لی:خوب تو هم وقت ازداوجت رسیده
تهیونگ:بله اما برم زن نمی گیرند
لی :خوب من نوک رو بهت میدم اگه آنقدر زن می خوای
تهیونگ: واقعا.. خیلی ممنونم
تو گوشش گفتم:بس کن ابرمون رو بردی
تو گوشم زم زمه کرد:وایسا بابا دارم برا خودم زن پیدا می کنم اگه من ازدواج نکنم تو رو هم شوهر نمی دن به نفع خودت پس ساکت شم
ا.ت:خیلی بیشعوری
تهیونگ:خواهش می کنم
لی :خیلی خوب بیاید بشینین تا نوه های منم بیان بعد شروع می کنیم .... خوب چی میل دارین؟
چهار تا قهوه برامون آوردن همینطوری نشسته بودیم که در زدن آمدن تو با شنیدن صداش خشکم زد
چا اون وو:سلام ببخشید که دیر کردیم
به سمتش برگشتم اونم خیلی تعجب کرد از دیدن من سریع خودم رو جمع کردم و به روبه روم نگاه کردم.
لی:او آمدین چرا آنقدر دیر کردین
لیسا : ببخشید پدر بزرگ تقصیر من بود زود اماده نشدم
لی: خیلی خوب بیاید بشینین.
آقای کیم ایشون لیسا و چا اون وو نوه های من هست هر کدام مسئولیت یکی از شرکت های من رو بر عهده دارند
لیسا . چا اون وو:خوشبختم
لی:ایشونهم آقای لی و تهیونگ پسر شون و ا.ت دختر شون
هر دو باهم:خوشبختم
رئیس (مثلاً عادت کرده بهش میگه رئیس)دقیقن جلوم نشست خیلی مصطرب شدم یه جوری بهم نگاه می کرد انگار من دشمنش هستم خیلی از نگاه خاش می ترسیدم همینطوری بهم زل زده بود که آقای لی گفت :هوی چا اون وو داری کجا رو نگاه می کنی ها(به صورت کنایه بهش گفت چون به ا.ت خیره شده بود)
_بله..... ذهنم درگیر ده پرونده بود
لی:منم بودم ذهنم درگیر می شد
بعد به همراه پدرم شروع به خندیدن کردن که من خجالت کشیدیم .
تهیونگ ما هم محو لیسا شده بود .بعد گفت
#اقای لی این نوه ی که قرار من باشه ازدواج کنم نیومده
لی:خوب این چطور
#خیلی خوب همین رو بدین ببرم
لیسا: ببخشید مگه من کالا هستم
#اختیار دارین شما تاج سرین
لیسا:پرو
بعد پدرم حرفشون رو قطع کرد و به جای رسیدن من همین طوری داشتم از استرس می مردم رئیس هم مثل جغد به من زل زده بود بلاخره جلسه تموم شد و بابام بلند شد که بریم آقای لی جلوش رو گرفت و گفت:کیم فردا شب منتظرت هستم حتما بیاید باشه بچه ها شما هم بیاید بخصوص تو ا.ت
+حتما اگه تونستم میام
لی:اگه نه حتما بیا
+چشم
پ.ا:حتما میایم فعلا خدا حافظ
بلاخره از اونجا بیرون آمدیم یه نفس عمیق کشیدم
تو ماشین بودیم که تهیونگ شروع کرد
#:بابا دیدن لیسا چقدر خوشگل بود
پ.ا:اره (به ا.ت نگاه کرد )پسر هم خیلی خوشتیپ بود.
یه لحظه خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم
#میگم اون دختر رو برام بگیرین
+فکر نکنم بهت پا بده
#خیلیم دلش بخدا
+وای چه مغرور
پ.ا:هم دختر هم پسره رو براتون خواستگاری میکنم
#هورا
+بله
پ.ا:من خیلی از پسره خوشم آمده می خواهم دامادم بشه
خیلی خجالت کشیدم سرم رو دوباره پایین انداختم
#وای خدا ببین چه خجالتم می کشه. دیدی بابا سرمون دادم نکشید همیشه وقتی بحث ازداوجش بود قیامت به پا می کرد
+خفه شو تهیونگ
یکی زدم به شونش
#اخ دردم امد. خوب راست میگم
پ.ا:بسه دیگه دعوا نکنید
بعد اون تا خود خونه حرف نزدم وقتی هم رسیدیم خونه می دونستم باز بحث ازدواج منو رئیس رو وسط می کشند رفتم تو اتاق خودم رو پرت کردم رو تخت بعد یه مدت شروع کردم به خندیدن. به سر نوشت می خندیم آخه چرا رئیس باید نوه آقای لی باشه اوففف
ویو چا اون وو
.....
ادامه داره
راستی لایک یاد تون نره❤️
لایک کن بعد بخون❤️
(اسلاید دوم لباس ا.ت)
ویو ا.ت
به شرکت رسیدیم شرکت بزرگی بود وارد شرکت شدیم و یکی از کار مندایی اون شرکت ما رو به یه اتاق راهنمایی کرد وارد اتاق شدیم یه پیر مرد پشت میز نشسته بود وقتی بابام رو دید از جا ش بلند شد و به طرف بابام آمد و گفت:به به دوست قدیمی بلاخره بعد مدت ها دیدیمت بیا بشین
پ.ا:اره بعد مدت ها ولی تو هنوز همون شکلی هستی ها
پیری (😁یکم با این اسم صداش میکنیم تا بعد فهمیدن اسمش):اره اما تو خیلی پیر شدی
پ.ا:خوب معلوم که پیر میشم من مثل تو بی احساس نیستم
پیری:خوب حالا اینا بچه هاتون
پ.ا:اره این پسرم تهیونگ و اینم دختر عزیز تر از جونم ا.ت
هر دو سر مون رو به نشانه احترام خم کردیم
پیری:خوشبختم منم لی هونگ هستم
هر دو:خوشبختم
آقای لی(دیگه باید احترام بزاریم و اسمش رو بگم☺️)وایی این همون دختر کوچولو هست چقدر بزرگ شدی
یه لبخند کوچیکی کردم و سرم رو پایین انداختم
لی:دیگه وقت ازدواجش رسیده
تهیونگ:خخخخخخ
یکی زدم به شونش سریع جلو دهنش رو رو گرفت
لی:خوب تو هم وقت ازداوجت رسیده
تهیونگ:بله اما برم زن نمی گیرند
لی :خوب من نوک رو بهت میدم اگه آنقدر زن می خوای
تهیونگ: واقعا.. خیلی ممنونم
تو گوشش گفتم:بس کن ابرمون رو بردی
تو گوشم زم زمه کرد:وایسا بابا دارم برا خودم زن پیدا می کنم اگه من ازدواج نکنم تو رو هم شوهر نمی دن به نفع خودت پس ساکت شم
ا.ت:خیلی بیشعوری
تهیونگ:خواهش می کنم
لی :خیلی خوب بیاید بشینین تا نوه های منم بیان بعد شروع می کنیم .... خوب چی میل دارین؟
چهار تا قهوه برامون آوردن همینطوری نشسته بودیم که در زدن آمدن تو با شنیدن صداش خشکم زد
چا اون وو:سلام ببخشید که دیر کردیم
به سمتش برگشتم اونم خیلی تعجب کرد از دیدن من سریع خودم رو جمع کردم و به روبه روم نگاه کردم.
لی:او آمدین چرا آنقدر دیر کردین
لیسا : ببخشید پدر بزرگ تقصیر من بود زود اماده نشدم
لی: خیلی خوب بیاید بشینین.
آقای کیم ایشون لیسا و چا اون وو نوه های من هست هر کدام مسئولیت یکی از شرکت های من رو بر عهده دارند
لیسا . چا اون وو:خوشبختم
لی:ایشونهم آقای لی و تهیونگ پسر شون و ا.ت دختر شون
هر دو باهم:خوشبختم
رئیس (مثلاً عادت کرده بهش میگه رئیس)دقیقن جلوم نشست خیلی مصطرب شدم یه جوری بهم نگاه می کرد انگار من دشمنش هستم خیلی از نگاه خاش می ترسیدم همینطوری بهم زل زده بود که آقای لی گفت :هوی چا اون وو داری کجا رو نگاه می کنی ها(به صورت کنایه بهش گفت چون به ا.ت خیره شده بود)
_بله..... ذهنم درگیر ده پرونده بود
لی:منم بودم ذهنم درگیر می شد
بعد به همراه پدرم شروع به خندیدن کردن که من خجالت کشیدیم .
تهیونگ ما هم محو لیسا شده بود .بعد گفت
#اقای لی این نوه ی که قرار من باشه ازدواج کنم نیومده
لی:خوب این چطور
#خیلی خوب همین رو بدین ببرم
لیسا: ببخشید مگه من کالا هستم
#اختیار دارین شما تاج سرین
لیسا:پرو
بعد پدرم حرفشون رو قطع کرد و به جای رسیدن من همین طوری داشتم از استرس می مردم رئیس هم مثل جغد به من زل زده بود بلاخره جلسه تموم شد و بابام بلند شد که بریم آقای لی جلوش رو گرفت و گفت:کیم فردا شب منتظرت هستم حتما بیاید باشه بچه ها شما هم بیاید بخصوص تو ا.ت
+حتما اگه تونستم میام
لی:اگه نه حتما بیا
+چشم
پ.ا:حتما میایم فعلا خدا حافظ
بلاخره از اونجا بیرون آمدیم یه نفس عمیق کشیدم
تو ماشین بودیم که تهیونگ شروع کرد
#:بابا دیدن لیسا چقدر خوشگل بود
پ.ا:اره (به ا.ت نگاه کرد )پسر هم خیلی خوشتیپ بود.
یه لحظه خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم
#میگم اون دختر رو برام بگیرین
+فکر نکنم بهت پا بده
#خیلیم دلش بخدا
+وای چه مغرور
پ.ا:هم دختر هم پسره رو براتون خواستگاری میکنم
#هورا
+بله
پ.ا:من خیلی از پسره خوشم آمده می خواهم دامادم بشه
خیلی خجالت کشیدم سرم رو دوباره پایین انداختم
#وای خدا ببین چه خجالتم می کشه. دیدی بابا سرمون دادم نکشید همیشه وقتی بحث ازداوجش بود قیامت به پا می کرد
+خفه شو تهیونگ
یکی زدم به شونش
#اخ دردم امد. خوب راست میگم
پ.ا:بسه دیگه دعوا نکنید
بعد اون تا خود خونه حرف نزدم وقتی هم رسیدیم خونه می دونستم باز بحث ازدواج منو رئیس رو وسط می کشند رفتم تو اتاق خودم رو پرت کردم رو تخت بعد یه مدت شروع کردم به خندیدن. به سر نوشت می خندیم آخه چرا رئیس باید نوه آقای لی باشه اوففف
ویو چا اون وو
.....
ادامه داره
راستی لایک یاد تون نره❤️
۹.۶k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.