پارت اول

پارت اول

_ساعت 7 و 30 دقیقه صبح_
با درد بیدار شدی، با همسرت روبه رو شدی که داشت اماده میشد که بره سر کار
+صبح بخیر مامان کوچولو
_صبح بخیر
+بیبی من دارم میرم چیزی میخوای
_نه فقط اومدی یکم برام خوراکی بخر*کیوت کرد خودشو*
+چشم*خنده به کیوتیش*
یونگی تا پاش رو از در گذاشت بیرون خودشو رو تخت ولو کرد
اون یه بچه 5 ماهه تو شکمش داشت که جنسیتش معلوم نبود
یونگی خیلی بهش تاکید کرده بود که اگه درد داشت بهش بگه ولی ات این دفعه نگفت، چون تا همین الان خیلی کار هاش رو بخاطر اون عقب انداخته بود
یا تمام دردی که داشت بلند شد و دست صورتش شست و رفت که صبحانه بخوره
_ساعت 4 بعد از ظهر_
دیگه نمیتونست تحمل کنه، دردش خیلی بیشتر شده بود، از طرفی نمیخواست مزاحم همسرش بشه و از طرفی دیگه تحمل نداشت
گوشیش رو برداشت و شماره یونگی رو گرفت
تا کمتر از 15 ثانیه جواب داد
+جانم خوشگلم
_یونگی بیا خونه...درد دارم*بزور حرف میزنه*
+باشه باشه اومدم
ات همونجوری نیمه هوشیار رو مبل نشسته بود
به 5 دقیقه هم نرسید که یونگی کلید رو انداخت تو در و اومد تو
نگرانی از تو صورتش هم معلوم بود
اومد سمتت و جلوت زانو زد
+چاگی حالت خوبه؟*نگران*
_نه
+پاشو بریم دکتر
_نمیخواد خوب میشم
+میخواد پاشو
با عجله و احتیاط بهت لباس پوشوند و با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد
تو کمترین زمان ممکن رسیدین
کمک کرد که پیاده شی و بردت داخل مطب
چون کسی نبود زود رفتین داخل
+خانم دکتر دستم به دامنت بچه هیچی زنم خوبه شه
دکی:خیلی خب اروم باشید بشینید ببینم چی شده
یونگی بهت کمک کرد که بشینی رو صندلی
دکی:باردار هستین؟
_ببله
دکی:چند ماهتونه
_5 ماه
دکی:جنسیتش؟
+فعلا معلوم نیست
دکی:از کیه درد دارین؟
با تردید اول نگاهی به یونگی کردی و گفتی
_صبح از...از درد بیدار شدم
یونگی که تا الان فقط نگران به همسرش نگاه میکرد خیلی عصبی شد
+چی گفتی*بلند*مکه من مردن بودم که صبح نگفتی*تبدیل شد به عربده*
دکی:اقا اروم باشید لطفا
_معذرت میخوام*سرش پایینه*