خان زاده پارت309
#خان_زاده #پارت309
نزدیک گوشم پچ زد
_در قفله...با خیالت راحت بگیر بخواب.
کمی ازش فاصله گرفتم و به سمتش چرخیدم.
جدی گفتم
_می خوام باهات حرف بزنم اهورا.
بدون اینکه حتی تکونی به خودش بده و یا حداقل چشماش رو باز کنه گفت
_بعدا حرف می زنیم...الانم جون جدت بزار بخوابم!
مظلومانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم که چشماش رو باز کرد و لب زد
_اونجوری من و نکن وگرنه هوس می کنم یبار دیگه طعمت رو بچشم!
مظلومیت بیشتری به چشمام تزریق کردم و پرسیدم
_چرا هلیا طلاق دادی؟ من فکر می کردم دوسش داری و می خوای برات یه پسر بیاره!
انگشتش و روی لب هام قرار داد و زمزمه کرد
_هیس! دیگه این حرف و نزن...من بچه ای رو که مادرش تو نباشی نمی خوام.
با این حرفش کیلو کیلو قند توی دلم آب شد.
دوباره چشماش و بست و خواست بخوابه که همون لحظه صدای گریه مونس بلند شد.
از جام بلند شدم و به سمت مونس رفتم و بغلش کردم.
اهورا کلافه توی جاش نشست و نالید
_نخیر! مثل اینکه اینجا خبری از خواب نیست.
ریز ریز خندیدم و لباسم و بالا دادم.
بیچاره بچم گشنش شده بود.
تند سینم رو گرفت و مشغول خوردن شد.
با لذت داشتم نگاهش می کردم که متوجه سنگینی نگاه اهورا شدم.
سرم و بالا آوردم که با پرویی گفت
_به باباش نمیدی؟
در جوابش فقط اخم کردم که بدتر ادامه داد
_البته دیشب به این بابای بیچارش یه چیز بهتر دادی!
با حرص متکایی که کنارم قرار داشت و برداشتم و به سمتش پرت کردم که توی هوا گرفت و برام ابرویی بالا انداخت.
_خیلی بی شعوری اهورا!
_تازه این و فهمیدی خانومم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
دوستای عزیزم من یه مدت نیستم
انشالله که سال خوبی داشته باشید🌷 🍁
در پناه حق❤
نزدیک گوشم پچ زد
_در قفله...با خیالت راحت بگیر بخواب.
کمی ازش فاصله گرفتم و به سمتش چرخیدم.
جدی گفتم
_می خوام باهات حرف بزنم اهورا.
بدون اینکه حتی تکونی به خودش بده و یا حداقل چشماش رو باز کنه گفت
_بعدا حرف می زنیم...الانم جون جدت بزار بخوابم!
مظلومانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم که چشماش رو باز کرد و لب زد
_اونجوری من و نکن وگرنه هوس می کنم یبار دیگه طعمت رو بچشم!
مظلومیت بیشتری به چشمام تزریق کردم و پرسیدم
_چرا هلیا طلاق دادی؟ من فکر می کردم دوسش داری و می خوای برات یه پسر بیاره!
انگشتش و روی لب هام قرار داد و زمزمه کرد
_هیس! دیگه این حرف و نزن...من بچه ای رو که مادرش تو نباشی نمی خوام.
با این حرفش کیلو کیلو قند توی دلم آب شد.
دوباره چشماش و بست و خواست بخوابه که همون لحظه صدای گریه مونس بلند شد.
از جام بلند شدم و به سمت مونس رفتم و بغلش کردم.
اهورا کلافه توی جاش نشست و نالید
_نخیر! مثل اینکه اینجا خبری از خواب نیست.
ریز ریز خندیدم و لباسم و بالا دادم.
بیچاره بچم گشنش شده بود.
تند سینم رو گرفت و مشغول خوردن شد.
با لذت داشتم نگاهش می کردم که متوجه سنگینی نگاه اهورا شدم.
سرم و بالا آوردم که با پرویی گفت
_به باباش نمیدی؟
در جوابش فقط اخم کردم که بدتر ادامه داد
_البته دیشب به این بابای بیچارش یه چیز بهتر دادی!
با حرص متکایی که کنارم قرار داشت و برداشتم و به سمتش پرت کردم که توی هوا گرفت و برام ابرویی بالا انداخت.
_خیلی بی شعوری اهورا!
_تازه این و فهمیدی خانومم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
دوستای عزیزم من یه مدت نیستم
انشالله که سال خوبی داشته باشید🌷 🍁
در پناه حق❤
۳۶.۱k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.