فیک وقتی دخترشی اما همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
part 2
ات ویو:بعد از خوردن صبحونه رفتم تو آشپزخونه پیش مامان
ات:مامان؟
میونگ:بله دخترم
ات:آممم خب کمکی چیزی هست که بخوای من انجام بدم؟؟
میونگ:نه دختر خوشگلم نیازی نیست...فعلا برو موقع ناهار صدات میزنم
ات:اوهوم ممنونم
ات ویو:یکم رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم...که چشمام گرم شد و دوباره خوابم برد....با صدای مامان از جام بلند شدم
میونگ:بچه ها بیایین ناهار
ات ویو:از جام بلند شدم و رفتم پایین برای ناهار....ناهار هم خوردم حالا وقتشه که برم به کارام برسم
ادمین ویو:هر کدوم از بچه ها به سمت اتاق خودشون میرن با این فرق که لوکا وارد به اتاق مر از امکانات و چیزایی که دوست داره میشه اما ات اتاقش به انباری ای ختم میشد که اسمش رو اتاق گذاشته بودن اتاق ات چیزای زیادی نداشت یه تخت بود و یه کمد دست دو با یه میز دست دو و کتاب هاش و لباساش چیزایی دیگه ای به جز اینا نداشت
ات ویو:رفتم پشت میزم از اونجایی که درسام رو برا شنبه خونده بودم نیازی نبود که دوباره بخونمشون پس الان قراره یه کار دیگه بکنم.....در کشو رو باز کردم و رمانی که چندین وقت بود روش کار میکردم رو بیرون آوردم هیچ کس به جز خودم از این رمان خبر نداشت شروع کردم به نوشتن فقط با نوشتن ذهنم آروم میگیره همینجوری داشتم مینوشتم که صدای در اومد احتمال زیاد بابا اومده بود.....سریع رمانم رو گذاشتم تو کشو و چند تا از برگه های امتحانیم رو گذاشتم روش که کسی مشکوک نشه.....کتابام رو از تو کیفم در آوردم و خودم رو زدم به خوندنشون
ادمین ویو:شوگا رسیده بود خونه و معلوم بود خیلی خسته و عصبانیه
میونگ:سلام خوبی؟خسته نباشی
شوگا:سلام لوکا و ات کجان؟
ات:تو اتاقن؟
شوگا:چیکار میکنن؟؟
میونگ:لوکا که خوابیده ات رو نمیدونم
شوگا:باز چه غلطی داره میکنه؟؟
میونگ:شوگا لطفا شروع نکن ولش کن
شوگا:نه اتفاقا باید برم ببینم چه غلطی داره میکنه
ادامه دارد....
ات ویو:بعد از خوردن صبحونه رفتم تو آشپزخونه پیش مامان
ات:مامان؟
میونگ:بله دخترم
ات:آممم خب کمکی چیزی هست که بخوای من انجام بدم؟؟
میونگ:نه دختر خوشگلم نیازی نیست...فعلا برو موقع ناهار صدات میزنم
ات:اوهوم ممنونم
ات ویو:یکم رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم...که چشمام گرم شد و دوباره خوابم برد....با صدای مامان از جام بلند شدم
میونگ:بچه ها بیایین ناهار
ات ویو:از جام بلند شدم و رفتم پایین برای ناهار....ناهار هم خوردم حالا وقتشه که برم به کارام برسم
ادمین ویو:هر کدوم از بچه ها به سمت اتاق خودشون میرن با این فرق که لوکا وارد به اتاق مر از امکانات و چیزایی که دوست داره میشه اما ات اتاقش به انباری ای ختم میشد که اسمش رو اتاق گذاشته بودن اتاق ات چیزای زیادی نداشت یه تخت بود و یه کمد دست دو با یه میز دست دو و کتاب هاش و لباساش چیزایی دیگه ای به جز اینا نداشت
ات ویو:رفتم پشت میزم از اونجایی که درسام رو برا شنبه خونده بودم نیازی نبود که دوباره بخونمشون پس الان قراره یه کار دیگه بکنم.....در کشو رو باز کردم و رمانی که چندین وقت بود روش کار میکردم رو بیرون آوردم هیچ کس به جز خودم از این رمان خبر نداشت شروع کردم به نوشتن فقط با نوشتن ذهنم آروم میگیره همینجوری داشتم مینوشتم که صدای در اومد احتمال زیاد بابا اومده بود.....سریع رمانم رو گذاشتم تو کشو و چند تا از برگه های امتحانیم رو گذاشتم روش که کسی مشکوک نشه.....کتابام رو از تو کیفم در آوردم و خودم رو زدم به خوندنشون
ادمین ویو:شوگا رسیده بود خونه و معلوم بود خیلی خسته و عصبانیه
میونگ:سلام خوبی؟خسته نباشی
شوگا:سلام لوکا و ات کجان؟
ات:تو اتاقن؟
شوگا:چیکار میکنن؟؟
میونگ:لوکا که خوابیده ات رو نمیدونم
شوگا:باز چه غلطی داره میکنه؟؟
میونگ:شوگا لطفا شروع نکن ولش کن
شوگا:نه اتفاقا باید برم ببینم چه غلطی داره میکنه
ادامه دارد....
۲۱.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.