فیک وقتی دخترشی اما همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 3
ات ویو:بابا یهو با عصبانیت اومد تو اتاقم
شوگا:چه غلطی داری میکنی؟؟
ات:سلام بابا
شوگا:بابا و کوفت جواب سوال منو بده!!
ات:دارم درس میخونم
شوگا از اتاق بیرون میاد و در رو محکم میکوبه
ات ویو:دیگه مثل بچگیم از این صدا های بلند نمیترسیدم چون دیگه برام عادی شده بودن یکم دیگه سرم رو با کتاب گرم کردم میخواستم بقیه ی رمانم رو بنویسم ولی مطمئن بودم که اگه بابا بیاد و این رو ببینه جلو چشمام پارشون میکنه و بعدش جلوم آتیش میزنه مثل بچگیام که هر نقاشی ای براش میکشیدم رو پاره میکرد حتی یه نگاه ساده هم بهشون نمیکرد یاد خاطرات قدیمم افتادم
مروری به خاطرات
موقعیت:ات ۵ ساله
ات ویو:چه نقاشی قشنگی شده بود امیدوارم بابا خوشش بیاد بلند شدم خیلی روش زحمت کشیدم از صبح تا الان دارم میکشمش و به سمت اتاق بابام رفتم...تقه ای به در زدم و وارد شدم بابا داشت با تلفن حرف میزد نقاشی رو گذاشتم رو میزش
ات:بابا این برای توئه
شوگا:بله آقای لی حتما(و با دستش به ات اشاره میکنه که بره)
ات ویو:اولین بار بود وقتی بابا یکی از نقاشیام رو میدید دور نمینداخت و من خیلی خوشحال شده بودم و با خوشحالی به سمت تختم رفتم که بخوابم به محض اینکه سرم رو بالش رفت خوابم برد فردا صبح که از خواب بیدار شدم بعد از اینکه صبحانه خوردم خواستم نقاشی دیگه ای برای مامان بکشم اما....وایستا.....چرا هر چی میگردم مدادم رو پیدا نمیکنم....آهان یادم اومد که مدادم رو تو اتاق بابا جا گذاشته بودم به سمت اتاق بابا رفتم و تقه ای به در زدم ولی وقتی جوابی نشنیدم وارد اتاق شدم...بابا خونه نبود فکر کنم رفته سر کارش رفتم مدادم رو از رو میز بردارم که توجه ام به چیزی که داخل سطل بود جلب شد رفتم جلو و از سطل در آوردمش....این.....این نقاشی منه که....پس هنوز حس بابا نسبت به من تغییر نکرده نقاشی رو همونطوری مچاله کردم و تو سطل انداختم و به سمت اتاقم رفتم نمیخواستم گریه کنم چون بابا بهم گفته اگه صدای هق هق گریه ام رو بشنوه من رو میزنه و این کار رو چندبار کرده بود بخاطر همین نمیخواستم دوباره منو بزنه پس دیگه گریه ای نکردم.........
زمان حال
ات ویو:با یاد آوری اون خاطره اشکی از کنار چشمم غلتید و روی کتاب افتاد سریع پاکش کردم و خودم رو مشغول خوندن کتاب کردم
ادامه دارد......
ات ویو:بابا یهو با عصبانیت اومد تو اتاقم
شوگا:چه غلطی داری میکنی؟؟
ات:سلام بابا
شوگا:بابا و کوفت جواب سوال منو بده!!
ات:دارم درس میخونم
شوگا از اتاق بیرون میاد و در رو محکم میکوبه
ات ویو:دیگه مثل بچگیم از این صدا های بلند نمیترسیدم چون دیگه برام عادی شده بودن یکم دیگه سرم رو با کتاب گرم کردم میخواستم بقیه ی رمانم رو بنویسم ولی مطمئن بودم که اگه بابا بیاد و این رو ببینه جلو چشمام پارشون میکنه و بعدش جلوم آتیش میزنه مثل بچگیام که هر نقاشی ای براش میکشیدم رو پاره میکرد حتی یه نگاه ساده هم بهشون نمیکرد یاد خاطرات قدیمم افتادم
مروری به خاطرات
موقعیت:ات ۵ ساله
ات ویو:چه نقاشی قشنگی شده بود امیدوارم بابا خوشش بیاد بلند شدم خیلی روش زحمت کشیدم از صبح تا الان دارم میکشمش و به سمت اتاق بابام رفتم...تقه ای به در زدم و وارد شدم بابا داشت با تلفن حرف میزد نقاشی رو گذاشتم رو میزش
ات:بابا این برای توئه
شوگا:بله آقای لی حتما(و با دستش به ات اشاره میکنه که بره)
ات ویو:اولین بار بود وقتی بابا یکی از نقاشیام رو میدید دور نمینداخت و من خیلی خوشحال شده بودم و با خوشحالی به سمت تختم رفتم که بخوابم به محض اینکه سرم رو بالش رفت خوابم برد فردا صبح که از خواب بیدار شدم بعد از اینکه صبحانه خوردم خواستم نقاشی دیگه ای برای مامان بکشم اما....وایستا.....چرا هر چی میگردم مدادم رو پیدا نمیکنم....آهان یادم اومد که مدادم رو تو اتاق بابا جا گذاشته بودم به سمت اتاق بابا رفتم و تقه ای به در زدم ولی وقتی جوابی نشنیدم وارد اتاق شدم...بابا خونه نبود فکر کنم رفته سر کارش رفتم مدادم رو از رو میز بردارم که توجه ام به چیزی که داخل سطل بود جلب شد رفتم جلو و از سطل در آوردمش....این.....این نقاشی منه که....پس هنوز حس بابا نسبت به من تغییر نکرده نقاشی رو همونطوری مچاله کردم و تو سطل انداختم و به سمت اتاقم رفتم نمیخواستم گریه کنم چون بابا بهم گفته اگه صدای هق هق گریه ام رو بشنوه من رو میزنه و این کار رو چندبار کرده بود بخاطر همین نمیخواستم دوباره منو بزنه پس دیگه گریه ای نکردم.........
زمان حال
ات ویو:با یاد آوری اون خاطره اشکی از کنار چشمم غلتید و روی کتاب افتاد سریع پاکش کردم و خودم رو مشغول خوندن کتاب کردم
ادامه دارد......
۲۸.۸k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.