بی تی اس کیپاپ فیک شوگا فیک یونگی مین یونگی ویسگون فیک بی
#بی_تی_اس #کیپاپ#فیک_شوگا#فیک یونگی#مین یونگی #ویسگون #فیک_بی_تی_اس
پارت۲۲
ات ظرفشو میده به یونگی که یونگی کمی سوپ کیمچی واسش میکشه
_بیا
+ات از رو صندلی بلند میشه و ادای احترام میکنه ظرفو میگیره میشینه
_یونگی اول شروع میکنه و بعد به ات میگه بخور که ات هم شروع میکنه به خوردن
+داشتم غذامو میخوردم که نگاهای سنگینه کسی رو روم احساس میکردم با فکر اینکه ارباب باشه توجهی نکردم ولی یخ نیم نگاهی به ارباب انداختم که دیدم ک اون نیس سرمو برای پیدا کردن صاحب نگاه به اینور و انور چرخوندم که دیدم هانیول با حرص بهم نگا میکنه منم همینجور داشتم نگاش میکردم که ارباب گفت
_چیزی شده
+بله!؟..نع
بعد سرو انداختم پایین و به خوردن ادامه دادم
پرش زمانی به بعد از اتمام غذا
از زبان ات غذامون تموم شده بود که آجوما از ارباب عذر خواستو منو صدا کرد منم یه تعظیمی کردمو رفتم پیش آجوما
£ات وقتی ارباب رفت بالا اتاقش واسه خواب تو هم پیشش برو تا رختخوابش واسشون درست کنی بعد ببین چیز دیگه اس لازم ندارن میتونی بیای بعدهم بیا ت. شستن ظرفا بهم کمک کن
+چشم
£عاا ارباب داره میره بدو این کار هروزته قرد. نیس من بهت بگم
+رفتم پیش ارباب و با یه تعظیم ایشونه به سمت اتاقشون راهنمایی کردم وقتی رسیدیم به طبقه دوم ارباب کفت
_ات الان خوابم نمیاد میرم اتاق کارم تا یکم کارمو راسو ریس کنم بیا بهم کمک کن
+چشم(به دنبال ارباب به اتاق کارشون رفتم)
وارد اتاق شدیم ارباب پشت میز کارش نشست که با کاغذای رو میزش مشغول شد منم همینجور وایساده بودم بعد چند مین که حوصلم سر رفت گفتم
+ارباب..چه کمکی از دست من بر میاد.
که ارباب همینجوری که سرش تو ورقه ها بود و تند تند پشتو روشن میکرد گفت:
_ صبر داشته باش
+منم همینجور وایسادم تا اینکه ارباب بعد چند مین گفت که برم پیششمنم رفتم._بیا این کاغذارو بنداز تو سطل آشغال اونها اونجاس
+چشم همون کاری که ارباب فته بود کردم تا اینکه بعد از گذشت حدودن ۲۵ مین ارباب از پشت میز بلند شدو رفت سمت قفسه کتاب هاشو کتاب مورد نظرشو برداشت میخواست بره بشینه رو کاناپه ای کا اونجا بود چشمش به من خورد و دوباره به سمت قفسه کتاب ها برگشت
پارت۲۲
ات ظرفشو میده به یونگی که یونگی کمی سوپ کیمچی واسش میکشه
_بیا
+ات از رو صندلی بلند میشه و ادای احترام میکنه ظرفو میگیره میشینه
_یونگی اول شروع میکنه و بعد به ات میگه بخور که ات هم شروع میکنه به خوردن
+داشتم غذامو میخوردم که نگاهای سنگینه کسی رو روم احساس میکردم با فکر اینکه ارباب باشه توجهی نکردم ولی یخ نیم نگاهی به ارباب انداختم که دیدم ک اون نیس سرمو برای پیدا کردن صاحب نگاه به اینور و انور چرخوندم که دیدم هانیول با حرص بهم نگا میکنه منم همینجور داشتم نگاش میکردم که ارباب گفت
_چیزی شده
+بله!؟..نع
بعد سرو انداختم پایین و به خوردن ادامه دادم
پرش زمانی به بعد از اتمام غذا
از زبان ات غذامون تموم شده بود که آجوما از ارباب عذر خواستو منو صدا کرد منم یه تعظیمی کردمو رفتم پیش آجوما
£ات وقتی ارباب رفت بالا اتاقش واسه خواب تو هم پیشش برو تا رختخوابش واسشون درست کنی بعد ببین چیز دیگه اس لازم ندارن میتونی بیای بعدهم بیا ت. شستن ظرفا بهم کمک کن
+چشم
£عاا ارباب داره میره بدو این کار هروزته قرد. نیس من بهت بگم
+رفتم پیش ارباب و با یه تعظیم ایشونه به سمت اتاقشون راهنمایی کردم وقتی رسیدیم به طبقه دوم ارباب کفت
_ات الان خوابم نمیاد میرم اتاق کارم تا یکم کارمو راسو ریس کنم بیا بهم کمک کن
+چشم(به دنبال ارباب به اتاق کارشون رفتم)
وارد اتاق شدیم ارباب پشت میز کارش نشست که با کاغذای رو میزش مشغول شد منم همینجور وایساده بودم بعد چند مین که حوصلم سر رفت گفتم
+ارباب..چه کمکی از دست من بر میاد.
که ارباب همینجوری که سرش تو ورقه ها بود و تند تند پشتو روشن میکرد گفت:
_ صبر داشته باش
+منم همینجور وایسادم تا اینکه ارباب بعد چند مین گفت که برم پیششمنم رفتم._بیا این کاغذارو بنداز تو سطل آشغال اونها اونجاس
+چشم همون کاری که ارباب فته بود کردم تا اینکه بعد از گذشت حدودن ۲۵ مین ارباب از پشت میز بلند شدو رفت سمت قفسه کتاب هاشو کتاب مورد نظرشو برداشت میخواست بره بشینه رو کاناپه ای کا اونجا بود چشمش به من خورد و دوباره به سمت قفسه کتاب ها برگشت
۶.۲k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.