شراب گیلاس p37
شراب_گیلاس p37
جونگکوک با گیجی تو کارتون های پر و خالی دنبال چیزی میگشت که با صدای داد اماندا از جا پرید...
"جونگکوک"
با وحشت به پشت سرش ، جایی که اماندا ایستاده بود نگاه کرد
اماندا با عصبانیت ادامه داد
"اسبام کو؟؟؟مگه قرار نبود تو بیاریشون؟؟؟الان کجان؟؟؟"
جونگکوک به لحن اماندا که مثل بچه ها غر میزد خندید هنوز نصف وسایل تو اون خونه س ، ناهار بخورم میرم میارمشون فقط خواستم اول اینجارو تمیز کنم...جنسشون چوبه...اسبات خراب
میشدن"...بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد ببینم تو سر من داد زدی؟بخاطر چندتا اسب؟آره؟"
جونگکوک با شیطنت جلوتر رفت و دست به سینه روبه روی اماندا ایستاد...
اماندا لپ هاشو باد کرد
"جونگکوک"
جونگکوک با خنده بغلش کرد و لبش رو بوسید
"اماندا وقتی اینکارو میکنی شبیه پسربچه های تخس دو سه ساله ای میشی که خرابکاری کردن و میخوان تنبیه نشن"
اماندا خندید : خوبه که دو سه ساله بودن منم دیدی...اون موقع از این کارا میکردم؟
_خرابکاری؟
"نه!منظورم این رفتارای بی نمک بچگانه س
جونگکوک اخم کرد : بی نمک نیستن اماندا...من دوسشون دارم اماندا با شیطنت اینبار رو پنجه پاهاش بلند شد و گردن جونگکوک رو بوسه ای زد
و آروم و با همون لحن بانمک قبل زمزمه کرد
"جونگکوکی"
جونگکوک دو دستشو رو پهلوهای اماندا گذاشت و بلندش کرد...آروم چرخوندش و دوباره پایین گذاشتش رو موهای نرم و براقش بوسه ی طولانی ای کاشت "تو دیوانه م میکنی"
جواب اماندا لبخند شیرینش به جونگکوک بود
هیچکدوم علاقه ای به تمام کردن این تماس چشمی نداشتند هنوز هم بهم نگاه میکردند ، با عشقی وصف نشدنی و زیبا...حتی اشتباه...
حتی....اشتباه....موهای اماندا رو بهم ریخت و اون هارو تو صورتش ریخت..."کلی کار داریم ، باید تا قبل از اینکه هوا تاریک شه هم اینجارو تمیز کنیم ، هم اتاقو واسه خواب آماده کنیم و هم وسایلو جابه جا کنیم" اماندا با خنده باشه ای گفت و دوباره سمت وسایلی رفت که مشغول باز کردنشون بود به خونه نگاهی سرسری انداخت...یه خونه ی جدید...اصل شبیه به خونه ی قدیمی و پرخاطره شون نبود اما جونگکوک بخاطر داستان ها و قصه هایی که پیرزن های اون محل از موجو د عجیب و غریب و هشت سر و ده پا که دندون هاش از بلندی به زمین کشیده میشد و ده تا انسان رو بلعیده بود، برای بچه ها تعریف میکردن...و بخاطر اینکه مبادا این قصه ها به گوش امانداش برسه و اذیتش کنه ،درواقع مجبور بود که از اونجا بره...هرچند خودش به اون داستان ها میخندید...مطمئن بود کسی که اون داستان هارو ساخته حتی اون شب که جونگکوک تو خیابون ناخواسته تبدیل شد ، حتی ده فرسخی اونجا هم نبوده....گردنش رو با دست مالید و آهی کشید ، ساعت هشت شب شده بود و
هنوز خیلی از کارهارو انجام نداده بود امیدوار بود اماندا اتاق رو درحد شب تا صبح خوابیدن آماده کرده باشه "اماندا؟؟؟بیا شام بخوریم بخوابیم بقیه ش فردا....خیلی خسته ام"
از اونجایی که اماندا همیشه آهنگ گوش میداد ، احتمال داد که نشنیده باشه کشدار و بلند صداش زد...
"اماندام؟"
بدنش انقدر خسته بود که توان بلند شدن نداشت ، با غر غر ازجاش بلند شد...
"خب صدای اونو کمش کن بشنوی دیگ"!...
در اتاق خوابو که باز کرد ساکت شد...
اماندا رو تخت خوابش برده بود ، دستهاش رو کنار بدنش گذاشته بود و حتی زیر سرش هم بالشت نزاشته بود...با اون شلوارک نارنجی رنگ و تیشرت مشکیش تو اون حالت ، واقعا خواستنی شده بود...
"انقد شیطونی کردی خسته شدی؟"
جونگکوک به حرف خودش خندید با احتیاط رو تخت نشست ، اول کمی نگاهش کرد و بعد با بیقراری سرش رو پایین برد و بوسه های آرومی به گونه و پیشونی اماندا زد..
اماندا دستهاش رو مثل بچه گربه و طبق عادتش کشید و چشمهاش رو باز کرد با گیجی به جونگکوک نگاه کرد ، کمی طول کشید تا همه چیز رو به یاد بیاره
"وایییی ، جونگکوکی ، خوابم برد"
_آره...خسته بودی انقد؟
جونگکوک با گیجی تو کارتون های پر و خالی دنبال چیزی میگشت که با صدای داد اماندا از جا پرید...
"جونگکوک"
با وحشت به پشت سرش ، جایی که اماندا ایستاده بود نگاه کرد
اماندا با عصبانیت ادامه داد
"اسبام کو؟؟؟مگه قرار نبود تو بیاریشون؟؟؟الان کجان؟؟؟"
جونگکوک به لحن اماندا که مثل بچه ها غر میزد خندید هنوز نصف وسایل تو اون خونه س ، ناهار بخورم میرم میارمشون فقط خواستم اول اینجارو تمیز کنم...جنسشون چوبه...اسبات خراب
میشدن"...بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد ببینم تو سر من داد زدی؟بخاطر چندتا اسب؟آره؟"
جونگکوک با شیطنت جلوتر رفت و دست به سینه روبه روی اماندا ایستاد...
اماندا لپ هاشو باد کرد
"جونگکوک"
جونگکوک با خنده بغلش کرد و لبش رو بوسید
"اماندا وقتی اینکارو میکنی شبیه پسربچه های تخس دو سه ساله ای میشی که خرابکاری کردن و میخوان تنبیه نشن"
اماندا خندید : خوبه که دو سه ساله بودن منم دیدی...اون موقع از این کارا میکردم؟
_خرابکاری؟
"نه!منظورم این رفتارای بی نمک بچگانه س
جونگکوک اخم کرد : بی نمک نیستن اماندا...من دوسشون دارم اماندا با شیطنت اینبار رو پنجه پاهاش بلند شد و گردن جونگکوک رو بوسه ای زد
و آروم و با همون لحن بانمک قبل زمزمه کرد
"جونگکوکی"
جونگکوک دو دستشو رو پهلوهای اماندا گذاشت و بلندش کرد...آروم چرخوندش و دوباره پایین گذاشتش رو موهای نرم و براقش بوسه ی طولانی ای کاشت "تو دیوانه م میکنی"
جواب اماندا لبخند شیرینش به جونگکوک بود
هیچکدوم علاقه ای به تمام کردن این تماس چشمی نداشتند هنوز هم بهم نگاه میکردند ، با عشقی وصف نشدنی و زیبا...حتی اشتباه...
حتی....اشتباه....موهای اماندا رو بهم ریخت و اون هارو تو صورتش ریخت..."کلی کار داریم ، باید تا قبل از اینکه هوا تاریک شه هم اینجارو تمیز کنیم ، هم اتاقو واسه خواب آماده کنیم و هم وسایلو جابه جا کنیم" اماندا با خنده باشه ای گفت و دوباره سمت وسایلی رفت که مشغول باز کردنشون بود به خونه نگاهی سرسری انداخت...یه خونه ی جدید...اصل شبیه به خونه ی قدیمی و پرخاطره شون نبود اما جونگکوک بخاطر داستان ها و قصه هایی که پیرزن های اون محل از موجو د عجیب و غریب و هشت سر و ده پا که دندون هاش از بلندی به زمین کشیده میشد و ده تا انسان رو بلعیده بود، برای بچه ها تعریف میکردن...و بخاطر اینکه مبادا این قصه ها به گوش امانداش برسه و اذیتش کنه ،درواقع مجبور بود که از اونجا بره...هرچند خودش به اون داستان ها میخندید...مطمئن بود کسی که اون داستان هارو ساخته حتی اون شب که جونگکوک تو خیابون ناخواسته تبدیل شد ، حتی ده فرسخی اونجا هم نبوده....گردنش رو با دست مالید و آهی کشید ، ساعت هشت شب شده بود و
هنوز خیلی از کارهارو انجام نداده بود امیدوار بود اماندا اتاق رو درحد شب تا صبح خوابیدن آماده کرده باشه "اماندا؟؟؟بیا شام بخوریم بخوابیم بقیه ش فردا....خیلی خسته ام"
از اونجایی که اماندا همیشه آهنگ گوش میداد ، احتمال داد که نشنیده باشه کشدار و بلند صداش زد...
"اماندام؟"
بدنش انقدر خسته بود که توان بلند شدن نداشت ، با غر غر ازجاش بلند شد...
"خب صدای اونو کمش کن بشنوی دیگ"!...
در اتاق خوابو که باز کرد ساکت شد...
اماندا رو تخت خوابش برده بود ، دستهاش رو کنار بدنش گذاشته بود و حتی زیر سرش هم بالشت نزاشته بود...با اون شلوارک نارنجی رنگ و تیشرت مشکیش تو اون حالت ، واقعا خواستنی شده بود...
"انقد شیطونی کردی خسته شدی؟"
جونگکوک به حرف خودش خندید با احتیاط رو تخت نشست ، اول کمی نگاهش کرد و بعد با بیقراری سرش رو پایین برد و بوسه های آرومی به گونه و پیشونی اماندا زد..
اماندا دستهاش رو مثل بچه گربه و طبق عادتش کشید و چشمهاش رو باز کرد با گیجی به جونگکوک نگاه کرد ، کمی طول کشید تا همه چیز رو به یاد بیاره
"وایییی ، جونگکوکی ، خوابم برد"
_آره...خسته بودی انقد؟
۸.۹k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.